یسنا

یسنا جان تا این لحظه 11 سال و 10 ماه و 23 روز سن دارد

قداست مادر...

مردها پیامبر شدند


و زنها مادر


قداست پیامبران را توانسته اند زیر سوال ببرند


اما


قداست مادران را هرگز...



                


مامان مهربونم ،مامانی که از تمام لذتهای دنیا گذشتی تا من خوش باشم ...
مامان عزیزم با اینکه مادر شدم هنوز محتاج توام درست مثل یه بچه کوچیک که بدون مادرش نمی تونه کاری رو از پیش ببره ...
دستهای گرم و مهربونت رو می بوسم و برات دنیا دنیا آرامش آرزو می کنم...
می خوام خوب باشم خیلی خوب ...
می خوام هر روز حالم خوب باشه ...
می خوام هر روز شاد باشم ...
می خوام هر روز احساس خوشبختی کنم ...
چون از وقتی مامان شدم فهمیدم یه مادر وقتی خوبه ،وقتی حالش خوبه،
وقتی شاده،
وقتی احساس خوشبختی می کنه،
 که بچه اش خوب باشه و حالش خوب باشه و شاد باشه و احساس خوشبختی کنه ....
عاشقتم با تمام وجودم ...
باش تا هر روز یکی از فرشته های خدا به من سر بزنه ....باش تا سایه خدا بالای سرمون باشه ...

دوستت دارم فقط همین...


روز مادر و روز زن رو به مامان خودم و مامان همسرم که به اندازه مامانم دوستش دارم و به تمام مامانهای خوب دنیا تبریک می گم...


تاریخ : 27 فروردین 1393 - 00:20 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1503 | موضوع : وبلاگ | 38 نظر

یه روز خوب...

سلام مامانی...

امروز خیلی روز خوبی بود و تو این چند روزی که گذشته تو حسابی ما رو با حرفهای بامزه ات غافلگیر کردی...می خواهم چند تا از کارهاتو برات بنویسم تا وقتی بزرگ شدی خاطره خوبی از این روزها داشته باشی...

من یه شوهر خاله دارم که بهش میگم عمو داوود، دیشب وقتی اذان مغرب رو گفت رفتی جانماز منو آوردی چادر نماز سرت کردی و شروع کردی به نماز خوندن من و بابا هم حواسمون بهت بود ولی نگاهت نمی کردیم تا خودت به حال خودت باشی شروع کردی به خوندن سوره توحید و نصفه کاره رهاش کردی و قنوت گرفتی،شروع کردی به دعا کردن و گفتی:مامانی ،بابایی،ماجون،باباجون،حاله،اجی،دای دای(دایی من)،سودا،ساینا،سارینا(دختر خاله های من )...عمووووووووداوود!!!!!که دیگه من و بابایی از خنده ترکیدیم ..

رفته بودیم پارک و شما کلاه روی سرت بود ازش خسته شده بودی و میخواستی درش بیاری برای اینکه من چیزی بهت نگم کلاه رو از سرت برداشتی و دستت رو گذاشتی روی سرت و گفتی :اااااای سرم گیج رفت..!!!

دیروز یه دست از لباسهاتو که ماجون برای عیدت خریده بود شسته بودم و پهن کرده بودم بابا اومد سر به سر شما بگذاره و گفت به به چه لباس قشنگی دارم ...با یه حالت طلبکارانه رفتی طرفش و گفتی :لیباس تو نیست لیباس منه ماجون حریده دستش درد نکنه!!!!!

رفته بودیم پارک و زن دایی من برات بستنی خرید،بعد از خوردن با صدای بلند گفتی:زندایییییی ممنوووووووووون!!!!!!!!!!!

امروز می خواستیم بریم کتابخونه،بهت گفتم بریم سوار اتوبوس بشیم و بریم ولی تا اتوبوس بیاد کمی طول کشید و شما که خسته شده بودی با صدای بلند گفتی: اوتوبووووس بیااااااااااا کشتی منو !!!!!

وقتی می خواستیم از در بریم بیرون آقای همسایه بیرون در بود و شما با دیدنش جا خوردی و گفتی:وااااااااای تیسیدم(ترسیدم)...

خلاصه امروز رفتیم کتابخونه و 4 تا کتاب برات گرفتیم خیلی از اتاق کودکشون خوشت اومده بود و وقتی داشتی برای بابایی تعریف میکردی گفتی:اتاق خیلی شیک بود...

بعد از کلی بازی و خستگی آخر کار اینطوری شدی

خوابهای خوب ببینی عزیزم ...


تاریخ : 20 فروردین 1393 - 00:26 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1163 | موضوع : وبلاگ | 29 نظر

یه سلام بهاری...

یه سلام بهاری به تمام دوستهای خوبمون...

یکبار دیگه سال جدید رو به همگی تبریک میگم و براتون سالی پر از سلامتی، آرامش و برکت آرزو می کنم .

این چند روز تعطیلات مثل برق و باد گذشت و انصافا روزهای خوبی بود ...دوم فروردین روز تولد من بود و مامانی یک سال دیگه بزرگتر شد!!! بر طبق سنت هر ساله این روز همه فامیل خونه ماجون (مامان مهربون من ) بودیم ...البته از وقتی ازدواج کردم این رسم دیرینه خونه خودمون برگزار می شد ولی امسال بنا بر دلایلی خونه ماجون بودیم!!!!!

بقیه روزها هم که یا به مهمونی گذشت و یا به مهمون داری ...دختر ناز من هم خوشحال از اینهمه خوراکیهای خوشمزه مشغول بازی با همسن و سالهاش بود و روزهای جدیدی رو تجربه می کرد و من از دیدن صورت معصوم و شادش غرق در شادی می شدم .با دیدن کارهای بامزه و عجیبش با خودم می گفتم " یعنی اینقدر زود بزرگ شد "...

و اینهم چند تا عکس از روز سیزده به در که دخترم حسابی خوش گذروند و یه تشکر ویژه از خدای مهربون که تو این روزهای بارونی و سرد، با یه هوای عالی نوید سالی پر از خیر و برکت رو داد ...

دیگه چیزی به روز تولد گل دخترم نمونده ...یسنای من دوساله میشه و من خوشبخت ترین مادر عالمم...

دوست دارم تا میتونی کودکی کنی و دنیای شادی داشته باشی عزیزم...

برای همگی دنیا دنیا آرامش از خدای مهربون می خوام....


تاریخ : 16 فروردین 1393 - 16:33 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 2001 | موضوع : وبلاگ | 20 نظر