سلام دختر قشنگم ...
سلام مهربون مامان ...
این روزهای بعد از دوسالگیت خیلی خوب داره میگذره خدا رو شکر ... درست از روز تولد دوسالگیت با شیر مامانی خداحافظی کردی و به قول خودت دیگه بزرگ شدی و جیک نمی خوری...تقریبا یک ماهی میشه که دیگه پوشک رو گذاشتی کنار،راستشو بخوای فکر میکردم خیلی سخت باشه ولی باورت نمیشه خیلی خوب همکاری کردی و اصلا اذیت نشدم ....هر چند من خیلی استرس داشتم ولی تو عاقل تر از این حرفها بودی...
خیلی خیلی شیرین زبون شدی و با حرف زدنت دل همه رو میبری به بابایی میگی:بابا علی جون ...فکرشو بکن چه کیفی میکنه!
چند شب پیش ساعت 2.30 نیمه شب چراغ بالای سر تختو روشن کردی و منو صدا زدی بیدار شدم اومدم پیشت و ازت پرسیدم چی می خوای مانی؟در حالیکه چشمهات باز نمیشد گفتی یه کتاب بخون !!!!!گفتم مانی الان شبه بخواب تا فردا ولی ول کن نبودی خلاصه نشستم و برات یه کتاب خوندم تو هم سرتو گذاشته بودی رو شونه من وقتی تموم شد خیلی جدی گفتی حالا چراغو خاموش میکنم شب بخیر!!!و خوابیدی
چند تا شعر حفظ کردی و خیلی شیطون شدی گاهی وقتها فکر میکنم غیر قابل کنترلی به هر حال به خاطر سالم بودن و هوشی که خدا بهت ارزونی کرده هزار هزار هزار بار شکر...
وقتی بزرگ شدی و یادی از روزهای کودکیت کردی خدا رو به خاطر این روزها شکر کن،چون همین الان توی این روزهای خوب تو یه گوشه ای از این کره خاکی بچه هایی هستن که طعم این روزها رو نچشیدن و از دنیا رفتن و یا از این روزها فقط طعم تلخش توی یادشون مونده ...براشون دعا کن