یسنا

یسنا جان تا این لحظه 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن دارد

بابابزرگ خوبم

بابابزرگ خوبم

چقدر بودنت خوب بود...چقدر مهربانیت شیرین بود وقتی برایمان شعر میخواندی و منتظر میماندی تا بیت بعدی را ما بخوانیم...چقدر قصه ها و ضرب المثلهایت درس یاد داد به ما...درس زندگی...چقدر دستانت بوی زندگی داشت ...چه حس خوبی داشت وقتی نگرانم میشدی...قد میکشیدم و نگرانم بودی....درس می خواندم و نگرانم بودی....کار میکردم و نگرانم بودی....ازدواج کردم و نگرانم بودی....مادر شدم و باز تو نگرانم بودی...

بابا بزرگ مهربانم...

روزها و روزها و روزها ....دلتنگت خواهم بود و چشمانم به دنبال مهربانیت خواهد گشت....

شبها و شبها و شبها....حسرت خواهم خورد برای دوباره دیدنت....

بابابزرگ نازنینم...

باور ندارم سه روز گذشته را....چه گذشت بر این روزگار ...تو کوه بودی مگر میتوان کوهی را زیر خاک کرد....تو دریا بودی مگر میتوان دریایی را خشکانید...تو خورشید بودی مگر میتوان خورشیدی را خاموش کرد...

تو کوهی ...تو دریایی...تو خورشیدی...این روزگارست که زیر خاک رفت و خشکید و خاموش شد.

آآآآآآآآآآآآآآآآآه چقدر قلبم کوچکست برای تحمل این درد بزرگ...

روحت شاد....


تاریخ : 25 آبان 1392 - 00:55 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 2382 | موضوع : وبلاگ | 32 نظر

کوچولوی ناز من....

سلام کوچولو...

خوبی مامانی؟دیروز رفتیم واکسن 18ماهگیت رو زدیم.با مامان آذر رفتیم...اول کنترل قد و وزنت رو انجام دادیم قدت 86 سانتی متر،وزنت 10کیلو و 500گرم،و دور سرت 48.5

بعد نوبت به واکسن رسید الهی قربونت برم نمیدونی چقدر گریه کردی و جالب این بود که تو گریه هات منو میبوسیدی...ولی بعد از اون دیگه آروم شدی تو بیست دقیقه ای که باید منتظر میموندیم تا چک بشی کمی شیر خوردی یا به قول خودت همون جیک...اومدیم خونه و تا ساعت 2 بعد از ظهر مشکلی نداشتی و حسابی بازی میکردی ولی یک دفعه شروع کردی به گریه و مدام میگفتی درد و دیگه نمیتونستی راه بری از بس گریه کردی خوابت برد منم باهات گریه میکردم...عصری بابایی اومد دنبالمون و از خونه ماجون اومدیم خونه خودمون.

توی خونه جلوی تلویزیون یه جای گرم و نرم برات درست کردم و با بابایی حسابی لوست کردیم و تو هم انگار خوشت اومده بود...آخر شب دیدم داری تلاش میکنی بلند شی آخه خوب مبلها و کفش های مامان و اسباب بازیهات بهت چشمک میزدن...خلاصه کمکت کردم بلند شدی و لنگون لنگون راه میرفتی بامزه این بود که مثل آدم بزرگها که لبهاشونو از درد جمع میکنن و ابروهاشون رو تو هم میبرن تا درد رو تحمل کنن تو هم همین کارو میکردی و من دلم میخواست فدات بشم...

خلاصه اون شب هم به زور استامینوفن گذشت و حالا خدارو شکر خیلی بهتری توی دردهات یاد خاله سحر میافتادی که چند روز پیش مریض بود و مدام میگفتی اجی درد بعد دستتو روی پات میگذاشتی و میگفتی:ینا درد ...یعنی یسنا هم درد داره ....

وقتی صدای زنگ در میاد میگی: بابا اومد...وقتی بابا میره میگی:بابا رفت...پیرهن بابایی رو برمیداری و میگی :این مال بابااااییییییه ...

تمام روز میگی :آآآآآآآجی بیییییییییییییییییییااااااااااااااااااااااا...

یکی از بازیهات اینه که من در گوشت بگم برو ماجون رو بوس کن و تو بدو بدو میری میبوسی و میای دوباره من در گوشت بگم حالا برو باباجونو بوس کن و تو بدو بدو میری بوسش میکنی و میای خلاصه همه رو به همین ترتیب باید بوس کنی...

از مهربونیات هم هرچی بگم که کم گفتم بین همه فامیل معروف شدی به مهربونی...

جمله هایی که میگی :بیا بشین اینجا!!!!...برو اونور....به به بده...آب بده...ینا بده ،یعنی یسنا خودش میخواد غذا بخوره!!!!!!!!

قربون خودت و حرف زدنت و جمله سازیت برم من .....


تاریخ : 20 آبان 1392 - 15:30 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1052 | موضوع : وبلاگ | 11 نظر

سلام کوچولو

سلام کوچولو

سلام یسنای عزیزم...

مامانی روزها داره تند تند میگذره، من دارم پیر میشم و تو داری روز به روز بزرگتر و زیباتر و باهوش ترمیشی.

آره دخترم تو داری بزرگتر میشی دیگه داری حرف زدن رو کامل یاد میگیری...وقتی با مامانی کار داری میگی:مامانی بیا...و اونموقع است که من نمیدونم چطوری خودم رو بهت برسونم .

عاشق عمو زنجیر باف و قایم موشک بازی هستی و تو روز کلی با هم بازی میکنیم

چند روز پیش خاله سحر حال نداشت و کمی مریض احوال بود و تو مدام میگفتی:آاااجی درد ...عزیزم اینقدر مهربونی که طاقت درد کشیدن کسی رو نداری...

خیلی وروجک شدی مامانی حسابی بازی میکنی و عاشق میوه خوردنی مخصوصا انار،روزی یه دونه هم موز و سیب میخوری.عاشق بیرون رفتنی و از لباس عوض کردن برعکس اکثر بچه ها خوشت میاد گاهی وقتها خودت میری از توی کمدت لباسهایی رو که دوست داری میاری و من باید تنت کنم ...

دیروز برات خمیر دندان کودک گرفتم تا دندونهای کوچولوت رو مسواک بزنی خمیر دندان با طعم توت فرنگی...قبل از این فقط با آب دندونهاتو مسواک میکردی و خیلی هم این کار رو دوست داری...

با بچه های هم سن خودت خیلی خوب ارتباط برقرار میکنی و میتونی ساعتها باهاشون بازی کنی.

مامانی ما یه عکس دسته جمعی داریم که تمام فامیلهای من (خاله ها و بچه هاشون و دایی و مامان بزرگ و..)توی اون عکس هستن و توی جشن تولد دو سال پیش من گرفته بودیم ،عاشق اون عکسی و یکی یکی آدمهای توی اون عکس رو نشون میدی و اسمشون رو میگی،مثلا میگی:پارسا...آجی ...مامانی ...بابایی...مادر...

پیامهای بازرگانی رو خیلی دوست داری و همینکه تبلیغ بالا بالا شروع میشه سرپا می ایستی ومیگی:بادابادا...یا تبلیغ برنج هایلی رو خیلی دوست داری و با شروع شدنش تو هم شروع میکنی به رقصیدن...

فکر کنم دیگه دلت نمیخواد که پوشکت کنم جون مدام پوشک رو میکشی و میگی مامانی نه...ولی نمیدونم چرا من هنوز همت نکردم برای از پوشک گرفتنت ،شاید توی این چند روز یه تصمیم جدی بگیرم.

عاشق اینی که موهای مامانی رو شونه کنی و البته نصف موهام رو هم میکشی و یه مشت مو میاد توی دستت و وقتی من از درد دادم در میاد یه چند تا بوس خوشگل نثار مامانی میکنی ...

خونه ماجون یه تابلوی آیه الکرسیه که شما عاشقشی و هر روز من و ماجون و خاله سحر و خاله صبا باید حتما برات بخونیمش و شما هم خیلی با دقت گوش میکنی .اسم اون تابلو رو گذاشتی :الله...

راستی مامانی یه کلاه و شال گردن خوشگل برات بافتم که خیلی دوستشون داری ...منم تو رو دوست دارم جیگرم

خیلی نقاشی کردن رو دوست داری به مداد و دفتر میگی:چش چش ابرو و به مداد رنگی و رنگ آمیزی میگی :گاگاش!!!!

وقتی میخوایم با هم کاری رو انجام بدیم بهت میگم بزن قدش و تو با اون دستهای کوچولوت محکم میزنی به دست من

اینو بدون دختر کوچولوی من که همیشه یه دست مهربون از اون بالاها مراقبته ...


تاریخ : 07 آبان 1392 - 20:27 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 3270 | موضوع : وبلاگ | 22 نظر

عید غدیر خم مبارک

 

چون نامه اعمال مرا پیچیدند

بردند به میزان عمل سنجیدند

بیش از همه کس گناه ما بود ولی

ما را به محبت علی بخشیدند

التماس دعا


تاریخ : 01 آبان 1392 - 17:13 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1414 | موضوع : وبلاگ | 10 نظر

با تو تمام فصلها بهاره....

دختر کوچولوی نازم

با تو تمام فصلهای من بهاره، باورت نمیشه...

خودت نگاه کن پاییز بهاریه من...

مامانی پفک اصلا برای سن شما مناسب نیست شیطونک تا چشم منو دور میبینی یکی کش میری و بعد اینجوری خودت رو لوس میکنی...

بخند مامانی ...بخند که صدای خنده هاتو دوست دارم ...بخند دخترم... بخند الهی که دنیا به روت بخنده ...

دلم میخواد بادکنک آرزوهات بره اون بالاها ...بره تا برسه به خدا ...آرزوهات توی چشمهات پیداست ...به همشون میرسی ...من میدونم دختر کوچولوی من


تاریخ : 29 مهر 1392 - 02:14 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 2472 | موضوع : وبلاگ | 34 نظر

عروسی...

مامانی 19مهر عروسیه سایره دختر خاله بابایی بود...میدونی من سایره رو خیلی دوست دارم و وبراش از صمیم قلبم بهترینهارو آرزو میکنم و از خدا میخوام که خوشبختی و شادی مهمون همیشگیه خونشون باشه...حالا بگم از شیطنتهای شما که از اول تا آخر مراسم یا در حال خوردن میوه بودی یا در حال رقصیدن....!!!!

فقط یه کم نگران سرمای هوا بودم که خدارو شکر به خیر گذشت ...آخر شب هم چند تا از بادکنکهای مراسم رو برداشتی و با گفتن بووووووووووووووووووپ حسابی خوشحالی میکردی...

مامانی دوست دارم ..                                           

                                                                          .


تاریخ : 22 مهر 1392 - 18:48 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1291 | موضوع : وبلاگ | 12 نظر

دخترکم...

سلام دختری...

خوبی مامانی؟چند روزی میشه که میخوام از شیطنتهات برات بنویسم و باهات یه کمی حرف بزنم ...تازگیها دیگه رسما با حرف زدن منظورت رو میرسونی مثلا وقتی میخوای بیام کنارت بشینم دستت رو میزنی کنارت روی زمین و میگی :مامانی اینجا...منم که کلی کیف میکنم و میام میشینم پیشت و برات کتاب داستان میخونم...روزی چند بار ازم میخوای که بابایی رو نقاشی کنم!!!!!دفترت پر شده از بابایی و گاهی وقتها میبینم داری عکسشو بوس میکنی ...قربون دل مهربونت برم..

بابایی شبها که از سر کار برمیگرده تازه کار اصلیش شروع میشه و باید درس بخونه چند روز پیش از دست منو شما و سر و صدای ما گوشهاشو گرفته بود داشت تند تند کتابش رو میخوند که شما یاد گرفتی حالا وقتی میگم یسنا بابایی چیکار میکرد ؟دستهاتو میذاری روی گوشهاتو میگی :درس...چش چش ابرو!!!

واااااااااای که چقدر دختر کوچولوی من مامانیه!!! خدا نکنه که جایی از بدنت به جایی بخوره یا یه طوری بشه که شما یک ذره احساس درد کنی،اونوقته که هر جا باشی و پیش هر کسی که باشی با گفتن مکرر مامانی مامانی خودتو به من میرسونی و میگی :مامانی درد ...ماماااانی درد ...و من باید اون جایی رو که درد گرفته بوس کنم ،اینقدر بلایی که فوری هم خنده ات میگیره و راهتو میگیری و میری...

خدا رو شکر که عاشق میوه ای و هر روز دو سه تا نارنگی و گلابی و ...هر چی که باشه میخوری،با غذا خوردنت هم فعلا مشکلی ندارم و با مامانی همکاری میکنی...

خیلی زود همه چیز رو یاد میگیری و با گذشت چند روز باز یادت میمونه و انجام میدی باید خیلی مراقب رفتارم باشم نه تنها من بلکه اطرافیان هم همینطور...تو خیلی باهوشی ...

جدیدا دلت میخواد تمام چراغهای خونه روشن باشه با اون انگشتهای کوچولوت میای پیشم و یکسره میگی :هیییییییییییییش !!!!بماند که من بعد از کلی تحقیق فهمیدم که هیییییییییییییییش یعنی اینکه چراغو روشن کن!!!!!

چند روز پیش سر سفره بابایی اومد قربون صدقه ات بره که خیلی جدی انگشتت رو گذاشتی روی بینی ات و گفتی: هیییییییییییییییس!بنده خدا بابایی خشکش زد و یه نگاه به من کردو گفت دیدی چیکار کرد؟قربونت برم هر کسی که سر سفره بخواد حرف بزنه شما همین کارو میکنی....آفرین به این دختر مودب که میدونه موقع غذا خوردن نباید حرف بزنه....عاشقتم دیگه...

یه کتابی داری که درباره زندگیه امام صادق(ع) و این کتاب معروف شده به بابا چون توش اسم علی هست!یه قسمتی به شعر میگه: بوده جد او مرتضی....من مکث میکنم و شما خیلی خوشگل میگی :علللللییییی

گاهی وقتها که دارم یه شعر یا ترانه رو اروم برای خودم زمزمه میکنم فکر میکنی من ناراحتم و میگی :مامانی نه...نانای نه...

عزیزکم میدونم این روزها که داره میگذره دیگه هیچوقت برنمیگرده پس بیا من و تو بابایی قدر این لحظه ها رو بدونیم و تا جاییکه میتونیم خوش باشیم و بخندیم و یادمون باشه ما توی این دنیای به این بزرگی یه خانواده ایم که باید همیشه با هم باشیم و همدیگه رو بی هیچ بهونه ای دوست داشته باشیم ...این بزرگترین ثروت دنیاست:یه خانواده پر از عشق....


تاریخ : 17 مهر 1392 - 17:38 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1387 | موضوع : وبلاگ | 13 نظر

کوچولوی شیطونک

یسنای نازم

تو یکی یکدونه قلب منی....من برای یک لحظه شادیه تو تمام عمر و زندگیم رو میدم...برات عمری سرشار از شادی آرزو میکنم ...دختر کوچولوی شیطونک من

هیچ معلوم هست کجایی...؟!


تاریخ : 10 مهر 1392 - 01:27 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 2825 | موضوع : وبلاگ | 32 نظر

چشم چشم دو ابرو

سلام دختر مامانی

مامانی قربون دختر هنرمندش بره که عاشق نقاشی کردنه...وقتی میخوای نقاشی بکشی میای دست منو میگیری و میگی:ات...یعنی اتاق، باید باهم بریم اتاقت و بعد میگی: چش چش ابرو من...یعنی میخوام چش چش ابرو بکشم...هیچ کس جرات نداره مداد یا خودکار دستش بگیره چون سریع ازش میگیری و میگی :چش چش ابرو من!!!!!

قربون اون صورتت برم که هر چی خوردی دور لبت جا مونده!!!!!!!!

مامانی عاشقته دختری...دلم میخواد دفتر نقاشیهات پر باشه از عشق..پر باشه از شادی..پر باشه از ارزوهای رنگی...تو میتونی نقاشیشون کنی من مطمئنم....بوووووووووووووس


تاریخ : 07 مهر 1392 - 17:19 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 3034 | موضوع : وبلاگ | 31 نظر