یسنا

یسنا جان تا این لحظه 11 سال و 11 ماه و 25 روز سن دارد

روزت مبارک فرشته زمینی

دخترم تاج سرم

من و تو

هر دو زیک آغازیم

تو همان مادر فرداهایی

من همان دختر دیروزینم

نقشه کهنه دیروزی من

نقش فردای تونیست

خوب می دانم من

با همین چشم نباید

به جهانت نگریست

.

.

.

آرزویم اینست که در آیینه فرداییه تو

نه تو حوا باشی

و نه شویت آدم

همه انسان باشیم

ومن آن دختر دیروزی نه

که همان دختر امروز شوم

و بر این فاصله ها

با قدمهای تو پیروز شوم

روز تمام فرشته های زمینی که با اومدنشون زندگیه ما رو پر از عشق و احساس کردند و برامون یه دنیا برکت از بهشت هدیه آوردند مبارک


روزت مبارک گلم


برات معصومیت و پاکدامنیه حضرت معصومه رو آرزو میکنم

 

بر خود ببال و از آن دسته دخترانی باش که رسول خدا (ص) فرمود :

چه خوب فرزندانی اند

دختران محجوب


تاریخ : 05 شهریور 1393 - 18:31 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1241 | موضوع : وبلاگ | 9 نظر

برای دختر خوبم

سلام فرشته مامانی ...

سلام عسلم ...

چقدر روزها داره تند تند میگذره انگار یه خوابه ...درست مثل یه خواب ولی خواب این روزهای من از نوع یه خواب شیرینه از اون خوابهایی که حتی وقتی بیدار میشی به زور خودتو میزنی به خواب تا بقیه اش رو ببینی از اون خوابها که توش حس خوبی داری ...

میدونی یسنا گاهی وقتها با خودم فکر میکنم روزهایی که تو بزرگ میشی چه شکلی اند؟ به اندازه این روزهای کودکیت شیرینند واسه من، یا حسرت این روزها که انگار به جای 24 ساعت 12ساعته میگذرند برای همیشه میمونه ....ولی نه، با بودن تو تمام روزهای من قشنگه و توی این روزهای قشنگ فقط یه چیزی از خدا می خوام، دلم می خواد همیشه شاد باشی و سلامت ...اینهارو با تمام وجودم برات می نویسم دلم می خواد شاد باشی و سلامت و یادت باشه دخترم، شادی فقط تو ایمان به خداست. وقتی به اون ایمان داشته باشی از هر چیزی شادی چون خدا برات خواسته پس بنده خوبی باش براش و چیزهای بزرگ ازش بخواه وشاد زندگی کن ...بقیه زندگیت با اون، اونوقت معجزه اش رو میبینی ...

جونم برات بگه از این روزهات که اعداد 1 تا 10 رو به انگلیسی میشمری از 1تا 20 رو فارسی از 20 تا 30 رو به کمک من و ده تا ده تا، تا صد رو کامل بلدی...

دامنه شعرهات خیلی خوب شده

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند                واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند                    باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی         آن شب قدر که این تازه براتم دادند

و یا :

مسلمانان مرا وقتی دلی بود که                   با وی گفتمی گر مشکلی بود

به گردابی چو می افتادم ازغم                       به تدبیرش امید ساحلی بود

دلی همدرد و یاری مصلحت بین                  که استظهار هر اهل دلی بود

و یا:

یه توپ دارم قلقلیه سرخ و سفید و آبیه....

و یا:

جوجه جوجه طلایی نوکش سرخ و حنایی....

سوره حمد و توحید رو کامل و خیلی چیزهای دیگه که الان یادم نمی یاد

چند روز پیش رفته بودیم طالقان و حاجی بابا به شوخی میزد رو پای بابایی شما بغض کردی و گریه کردی بعد از اینکه گریه ات تموم شد رو به حاجی بابا گفتی:اگه یه بار دیگه بابای منو بزنی میندازمت بیرون دیگه هیچی ...اااااافتاااااااااد!!!!!!!(دستهاتم مثل حشمت فردوس کردی)

 

اینهم جند تا عکس که کنار رودخونه طالقان انداختیم ...

 

 

 

 

دوستت دارم هایت را به هیچ کس نگو...

همه را نگه دار برای خودم...

من جانم را

برای شنیدنشان کنار گذاشته ام


تاریخ : 01 شهریور 1393 - 13:30 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 2497 | موضوع : وبلاگ | 16 نظر

لحظه های سبز دعا...

باز هم سجاده و شوق دعا

لحظه های سبز بودن با خدا

باز هم عطر گل یاس سپید

یک نیستان ناله و شور و امید

بال در بال نسیم مهربان

می روم تا هفت شهر آسمان

می روم تا مبداء نور سحر

با حضور عشق با شوری دگر

می روم آنجا که دل زیبا شود

قطره محو قدرت دریا شود

باید اینجا عشق را تفسیر کرد

عشق را در نور حق تکثیر کرد


عشق یعنی یک نماز از جنس نور

از سر اخلاص در وقت حضور



تا خدا یک لحظه سبز دعاست

عاشقی یک فرصت بی انتهاست


تاریخ : 22 مرداد 1393 - 10:30 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 2070 | موضوع : وبلاگ | 20 نظر

ظهر تابستان...


دشت هایی چه فراخ

کوه هایی چه بلند

در گلستانه چه بوی علفی می آمد...

 

 

من در این آبادی پی چیزی می گشتم

پی خوابی شاید

نوری، ریگی، لبخندی

 

 

پشت تبریزی ها غفلت پاکی بود که صدایم میزد

پای نیزاری ماندم باد می آمد گوش دادم

چه کسی با من حرف میزد؟...

 


راه افتادم

یونجه زاری سر راه

بعد جالیز خیار،بوته های گل رنگ

و فراموشی خاک


 

لب آبی

گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است

نکند اندوهی،سر رسد از پس کوه

چه کسی پشت درختان است؟


 

ظهر تابستان است

سایه ها می دانند که چه تابستانی است...

سایه هایی بی لک

گوشه ای روشن و پاک


 

کودکان احساس! جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست

مهربانی هست،

سیب هست،

ایمان هست...


تاریخ : 15 مرداد 1393 - 20:14 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1261 | موضوع : وبلاگ | 23 نظر

این روزهای یسنا...

سلام دختر قشنگم ...

سلام مهربون مامان ...

                                                                  

این روزهای بعد از دوسالگیت خیلی خوب داره میگذره خدا رو شکر ... درست از روز تولد دوسالگیت با شیر مامانی خداحافظی کردی و به قول خودت دیگه بزرگ شدی و جیک نمی خوری...تقریبا یک ماهی میشه که دیگه پوشک رو گذاشتی کنار،راستشو بخوای فکر میکردم خیلی سخت باشه ولی باورت نمیشه خیلی خوب همکاری کردی و اصلا اذیت نشدم ....هر چند من خیلی استرس داشتم ولی تو عاقل تر از این حرفها بودی...

 

خیلی خیلی شیرین زبون شدی و با حرف زدنت دل همه رو میبری به بابایی میگی:بابا علی جون ...فکرشو بکن چه کیفی میکنه!

چند شب پیش ساعت 2.30 نیمه شب چراغ بالای سر تختو روشن کردی و منو صدا زدی بیدار شدم اومدم پیشت و ازت پرسیدم چی می خوای مانی؟در حالیکه چشمهات باز نمیشد گفتی یه کتاب بخون !!!!!گفتم مانی الان شبه بخواب تا فردا ولی ول کن نبودی خلاصه نشستم و برات یه کتاب خوندم تو هم سرتو گذاشته بودی رو شونه من وقتی تموم شد خیلی جدی گفتی حالا چراغو خاموش میکنم شب بخیر!!!و خوابیدی

 

چند تا شعر حفظ کردی و خیلی شیطون شدی گاهی وقتها فکر میکنم غیر قابل کنترلی به هر حال به خاطر سالم بودن و هوشی که خدا بهت ارزونی کرده هزار هزار هزار بار شکر...

 

وقتی بزرگ شدی و یادی از روزهای کودکیت کردی خدا رو به خاطر این روزها شکر کن،چون همین الان توی این روزهای خوب تو یه گوشه ای از این کره خاکی بچه هایی هستن که طعم این روزها رو نچشیدن و از دنیا رفتن و یا از این روزها فقط طعم تلخش توی یادشون مونده ...براشون دعا کن


تاریخ : 29 تیر 1393 - 21:49 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1697 | موضوع : وبلاگ | 28 نظر

چتر ها را باید بست....

چترها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را خاطره را زیر باران باید برد

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت

دوست را زیر باران باید برد

عشق را زیر باران باید جست

....

زیر باران باید بازی کرد

زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی

زندگی ابتنی کردن در حوضچه" اکنون" است

رخت ها را بکنیم

آب در یک قدمیست...

لب دریا برویم

تور در آب بیندازیم

و بگیریم طراوت را از آب

ریگی از روی زمین برداریم

وزن بودن را احساس کنیم

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

.

.

.

ساده باشیم

ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید اینست

که در افسون گل سرخ شناور باشیم...


تاریخ : 21 تیر 1393 - 23:07 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1579 | موضوع : وبلاگ | 16 نظر

دوچرخه سوار....

زندگی مثل دوچرخه سواری می مونه...


برای حفظ تعادلت همیشه باید در حرکت باشی...

 

           

 

می دونی چه وقت از روی دوچرخه می افتی ؟

وقتی رکاب زدن رو فراموش کنی ...

زندگی هم درست همینطوره ....


تاریخ : 14 تیر 1393 - 18:34 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1288 | موضوع : وبلاگ | 24 نظر

تنها بهونه....

سلام یسنای من

الان که دارم اینهارو برات می نویسم تو خوابی و هفت روز دیگه 26 ماهه میشی ....26 ماه که از زمینی شدنت میگذره،26 ماهی که لحظه لحظه اش با تو گذشته و من چقدر خوشبخت بودم ...

روز به روز داری شیرین زبونتر میشی و کاملا حرف میزنی ...

یک بیت از شعرهای حافظ رو حفظ کردی :

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند                       واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

سوره توحید رو بدون کمک من کامل میخونی ،چند تا شعر کودکانه حفظی و تمام کتابهای داستانت رو مخصوصا اگه شعر باشن از حفظ کردی

وقتی من نماز می خونم میگی :مانی قبول باشه ...

هر وقت از حموم میام بیرون میگی:مانی عافیت باشه

وقتی غذا میخوری میگی:مانی ممنون خیلی خوشمزه بود...

چند روز پیش که ماجون از مشهد اومده بود تا دیدیش گفتی:زیارت قبول باشه ماجون برو مکه!!!

رقصیدنت هم حسابی حرفه ای شده و حرکت دستها و پاهات با ریتم آهنگ هماهنگتر شده

عاشق صحبت کردن با تلفنی و هرکسی که بهمون زنگ بزنه باید باهاش حرف بزنی

خیلی مهربون شدی و محبتت رو به همه نشون میدی

وقتی بابایی به شوخی دستش رو میزنه به من میگی:بابایی نکن گناه داره بذار خوشحال باشه...

تا یه کار بدی میکنی و میدونی که من ناراحت میشم سریع میگی:مانی ببخشید معذرت می خوام دیگه تکرار نمی کنم ...

گاهی وقتها که نطقت گل میکنه میگی:مانی می خوام بزرگ بشم برم دانشگاه بعدش برم کتابخونه

همچنان به خ میگی ح...

شبها سر ساعت 10 می خوابی و روزها تا دلت می خواد شیطنت میکنی...

وقتی دلت چیزی می خواد با شیطنت میگی:مانی فکر کنم دلم تبسنی خواسته (منظورت بستنیه)

به آشپزخونه میگی:آشزگونه.... به دوچرخه میگی:دوحرچه...

گاهی وقتها هم به من میگی:عاشقتم.....

خلاصه اینکه این روزها داره مثل برق و باد میگذره و ما به هم وابسته تر میشیم دوست دارم خیلی زیاد


تاریخ : 07 تیر 1393 - 17:40 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1468 | موضوع : وبلاگ | 21 نظر

سفر کن...

مسافرت به یک مکان فوق العاده خوش آب و هوا خوش نمی گذره اگه همسفرهات آدمهای خوبی نباشن...

مسافرت در یک مسیر سخت میتونه لذت بخش باشه اگه همسفرهای خوبی داشته باشی...

زندگی یک سفر پر مخاطره است،همسفر خوبی انتخاب کن و همسفر خوبی هم باش...

فرزند خوب،خواهر خوب،دوست خوب،فامیل خوب،مادر خوب،همکار خوب...همه اینها بودن سخت نیست ...اگر هم باشه عاقبتش تلخ نیست...

سفر کن با یک همسفر خوب...


تاریخ : 21 خرداد 1393 - 18:37 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1210 | موضوع : وبلاگ | 21 نظر