یسنا

یسنا جان تا این لحظه 11 سال و 11 ماه و 21 روز سن دارد

دخترکم...

سلام دختری...

خوبی مامانی؟چند روزی میشه که میخوام از شیطنتهات برات بنویسم و باهات یه کمی حرف بزنم ...تازگیها دیگه رسما با حرف زدن منظورت رو میرسونی مثلا وقتی میخوای بیام کنارت بشینم دستت رو میزنی کنارت روی زمین و میگی :مامانی اینجا...منم که کلی کیف میکنم و میام میشینم پیشت و برات کتاب داستان میخونم...روزی چند بار ازم میخوای که بابایی رو نقاشی کنم!!!!!دفترت پر شده از بابایی و گاهی وقتها میبینم داری عکسشو بوس میکنی ...قربون دل مهربونت برم..

بابایی شبها که از سر کار برمیگرده تازه کار اصلیش شروع میشه و باید درس بخونه چند روز پیش از دست منو شما و سر و صدای ما گوشهاشو گرفته بود داشت تند تند کتابش رو میخوند که شما یاد گرفتی حالا وقتی میگم یسنا بابایی چیکار میکرد ؟دستهاتو میذاری روی گوشهاتو میگی :درس...چش چش ابرو!!!

واااااااااای که چقدر دختر کوچولوی من مامانیه!!! خدا نکنه که جایی از بدنت به جایی بخوره یا یه طوری بشه که شما یک ذره احساس درد کنی،اونوقته که هر جا باشی و پیش هر کسی که باشی با گفتن مکرر مامانی مامانی خودتو به من میرسونی و میگی :مامانی درد ...ماماااانی درد ...و من باید اون جایی رو که درد گرفته بوس کنم ،اینقدر بلایی که فوری هم خنده ات میگیره و راهتو میگیری و میری...

خدا رو شکر که عاشق میوه ای و هر روز دو سه تا نارنگی و گلابی و ...هر چی که باشه میخوری،با غذا خوردنت هم فعلا مشکلی ندارم و با مامانی همکاری میکنی...

خیلی زود همه چیز رو یاد میگیری و با گذشت چند روز باز یادت میمونه و انجام میدی باید خیلی مراقب رفتارم باشم نه تنها من بلکه اطرافیان هم همینطور...تو خیلی باهوشی ...

جدیدا دلت میخواد تمام چراغهای خونه روشن باشه با اون انگشتهای کوچولوت میای پیشم و یکسره میگی :هیییییییییییییش !!!!بماند که من بعد از کلی تحقیق فهمیدم که هیییییییییییییییش یعنی اینکه چراغو روشن کن!!!!!

چند روز پیش سر سفره بابایی اومد قربون صدقه ات بره که خیلی جدی انگشتت رو گذاشتی روی بینی ات و گفتی: هیییییییییییییییس!بنده خدا بابایی خشکش زد و یه نگاه به من کردو گفت دیدی چیکار کرد؟قربونت برم هر کسی که سر سفره بخواد حرف بزنه شما همین کارو میکنی....آفرین به این دختر مودب که میدونه موقع غذا خوردن نباید حرف بزنه....عاشقتم دیگه...

یه کتابی داری که درباره زندگیه امام صادق(ع) و این کتاب معروف شده به بابا چون توش اسم علی هست!یه قسمتی به شعر میگه: بوده جد او مرتضی....من مکث میکنم و شما خیلی خوشگل میگی :علللللییییی

گاهی وقتها که دارم یه شعر یا ترانه رو اروم برای خودم زمزمه میکنم فکر میکنی من ناراحتم و میگی :مامانی نه...نانای نه...

عزیزکم میدونم این روزها که داره میگذره دیگه هیچوقت برنمیگرده پس بیا من و تو بابایی قدر این لحظه ها رو بدونیم و تا جاییکه میتونیم خوش باشیم و بخندیم و یادمون باشه ما توی این دنیای به این بزرگی یه خانواده ایم که باید همیشه با هم باشیم و همدیگه رو بی هیچ بهونه ای دوست داشته باشیم ...این بزرگترین ثروت دنیاست:یه خانواده پر از عشق....


تاریخ : 17 مهر 1392 - 17:38 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1382 | موضوع : وبلاگ | 13 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام