یسنا

یسنا جان تا این لحظه 11 سال و 11 ماه و 25 روز سن دارد

یه روز خوب...

سلام مامانی...

امروز خیلی روز خوبی بود و تو این چند روزی که گذشته تو حسابی ما رو با حرفهای بامزه ات غافلگیر کردی...می خواهم چند تا از کارهاتو برات بنویسم تا وقتی بزرگ شدی خاطره خوبی از این روزها داشته باشی...

من یه شوهر خاله دارم که بهش میگم عمو داوود، دیشب وقتی اذان مغرب رو گفت رفتی جانماز منو آوردی چادر نماز سرت کردی و شروع کردی به نماز خوندن من و بابا هم حواسمون بهت بود ولی نگاهت نمی کردیم تا خودت به حال خودت باشی شروع کردی به خوندن سوره توحید و نصفه کاره رهاش کردی و قنوت گرفتی،شروع کردی به دعا کردن و گفتی:مامانی ،بابایی،ماجون،باباجون،حاله،اجی،دای دای(دایی من)،سودا،ساینا،سارینا(دختر خاله های من )...عمووووووووداوود!!!!!که دیگه من و بابایی از خنده ترکیدیم ..

رفته بودیم پارک و شما کلاه روی سرت بود ازش خسته شده بودی و میخواستی درش بیاری برای اینکه من چیزی بهت نگم کلاه رو از سرت برداشتی و دستت رو گذاشتی روی سرت و گفتی :اااااای سرم گیج رفت..!!!

دیروز یه دست از لباسهاتو که ماجون برای عیدت خریده بود شسته بودم و پهن کرده بودم بابا اومد سر به سر شما بگذاره و گفت به به چه لباس قشنگی دارم ...با یه حالت طلبکارانه رفتی طرفش و گفتی :لیباس تو نیست لیباس منه ماجون حریده دستش درد نکنه!!!!!

رفته بودیم پارک و زن دایی من برات بستنی خرید،بعد از خوردن با صدای بلند گفتی:زندایییییی ممنوووووووووون!!!!!!!!!!!

امروز می خواستیم بریم کتابخونه،بهت گفتم بریم سوار اتوبوس بشیم و بریم ولی تا اتوبوس بیاد کمی طول کشید و شما که خسته شده بودی با صدای بلند گفتی: اوتوبووووس بیااااااااااا کشتی منو !!!!!

وقتی می خواستیم از در بریم بیرون آقای همسایه بیرون در بود و شما با دیدنش جا خوردی و گفتی:وااااااااای تیسیدم(ترسیدم)...

خلاصه امروز رفتیم کتابخونه و 4 تا کتاب برات گرفتیم خیلی از اتاق کودکشون خوشت اومده بود و وقتی داشتی برای بابایی تعریف میکردی گفتی:اتاق خیلی شیک بود...

بعد از کلی بازی و خستگی آخر کار اینطوری شدی

خوابهای خوب ببینی عزیزم ...


تاریخ : 20 فروردین 1393 - 00:26 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1179 | موضوع : وبلاگ | 29 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام