سلام یسنای من
الان که دارم اینهارو برات می نویسم تو خوابی و هفت روز دیگه 26 ماهه میشی ....26 ماه که از زمینی شدنت میگذره،26 ماهی که لحظه لحظه اش با تو گذشته و من چقدر خوشبخت بودم ...
روز به روز داری شیرین زبونتر میشی و کاملا حرف میزنی ...
یک بیت از شعرهای حافظ رو حفظ کردی :
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
سوره توحید رو بدون کمک من کامل میخونی ،چند تا شعر کودکانه حفظی و تمام کتابهای داستانت رو مخصوصا اگه شعر باشن از حفظ کردی
وقتی من نماز می خونم میگی :مانی قبول باشه ...
هر وقت از حموم میام بیرون میگی:مانی عافیت باشه
وقتی غذا میخوری میگی:مانی ممنون خیلی خوشمزه بود...
چند روز پیش که ماجون از مشهد اومده بود تا دیدیش گفتی:زیارت قبول باشه ماجون برو مکه!!!
رقصیدنت هم حسابی حرفه ای شده و حرکت دستها و پاهات با ریتم آهنگ هماهنگتر شده
عاشق صحبت کردن با تلفنی و هرکسی که بهمون زنگ بزنه باید باهاش حرف بزنی
خیلی مهربون شدی و محبتت رو به همه نشون میدی
وقتی بابایی به شوخی دستش رو میزنه به من میگی:بابایی نکن گناه داره بذار خوشحال باشه...
تا یه کار بدی میکنی و میدونی که من ناراحت میشم سریع میگی:مانی ببخشید معذرت می خوام دیگه تکرار نمی کنم ...
گاهی وقتها که نطقت گل میکنه میگی:مانی می خوام بزرگ بشم برم دانشگاه بعدش برم کتابخونه
همچنان به خ میگی ح...
شبها سر ساعت 10 می خوابی و روزها تا دلت می خواد شیطنت میکنی...
وقتی دلت چیزی می خواد با شیطنت میگی:مانی فکر کنم دلم تبسنی خواسته (منظورت بستنیه)
به آشپزخونه میگی:آشزگونه.... به دوچرخه میگی:دوحرچه...
گاهی وقتها هم به من میگی:عاشقتم.....
خلاصه اینکه این روزها داره مثل برق و باد میگذره و ما به هم وابسته تر میشیم دوست دارم خیلی زیاد