یسنا

یسنا جان تا این لحظه 11 سال و 10 ماه و 23 روز سن دارد

تولدت مبارک بابایی

امروز روز تولد توست ،و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من و یسنا تا زیباترین لحظه ها را برایمان بسازی ،تو هیچ چیز کم نداری برای همه چیز بودن ،تمام دقایق باقیمانده از عمرمان برای تو .....تولدت مبارک بهترین بابا و بهترین همسر دنیا

                                                                            دوستت داریم

                                


تاریخ : 30 خرداد 1392 - 03:55 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1944 | موضوع : وبلاگ | 10 نظر

حرف دل

دختر قشنگم یسنای خوبم،

نمیدونم چرا امروز خیلی دلم میخواد باهات حرف بزنم. از روزهایی برات بگم که هنوز نبودی از خاطراتی برات بگم که تو برام رقم زدی از حس قشنگی بگم که تو برام به وجود آوردی....ماه رمضون سال 90 بود که به داشتن تو فکر میکردم روزهام تکراری شده بود و جات تو زندگیه من و بابا خیلی خالی بود .روزهام با رفتن به محل کارم شروع میشد و با خستگی های شبانه تموم.درست یک روز مونده بود به تموم شدن ماه رمضون که فهمیدم تو هستی و حریف ماجون و بابا نشدم و نگذاشتن اون یک روز رو روزه بگیرم.بعد از اون روزهام با فکر تو شروع میشد با فکر تو کار میکردم و با فکر تو میخوابیدم. 6ماه تمام دوتایی با هم رفتیم سرکار،ولی من نگران سلامتیه تو بودم  از 7ماهگی دیگه کار نکردم و فقط و فقط با هم بودیم....

حس عجیبیه حس مادر بودن ،خوشحالی ،غم ،امید،ناامیدی،آرامش و نگرانی رو یکجا با هم داری!در یک لحظه هم خوشحالی و هم نگران اتفاقهایی که شاید تو راه باشند...روزها و روزها میگذشتند و تو توی وجودم بزرگ وبزرگتر میشدی.چقدر عجیبه وقتی 2تا قلب تو یک بدن می تپندو چقدر قشنگه وقتی صدای ضربان قلبی رو میشنوی که داره از درون تو پخش میشه...هر روز یه نقشه تازه توی سرم داشتم هر شب بدون استثنا تا ساعت 4 صبح بیدار بودم و نمیتونستم بخوابم ،پا درد و کمر درد های شدید داشتم هر روز موقع بیدار شدن از خواب حالم بد میشد ولی هر چی میگذشت بیشتر و بیشتر دوست داشتم...

نمیدونی چه حالی داری وقتی نمیتونی کسی رو که اینقدر دوستش داری ببینی!حتی نمیدونی چه شکلیه؟بابایی عاشق دختر دار شدن بود و روزی که فهمیدیم تو دختری چه روز خوبی بود،تمام روزهام خلاصه شده بودن تو انتخاب اسم و خرید وسایلی که ماجون و باباجون زحمتش رو میکشیدند.اسمت پیشنهاد خاله سحرو خاله صبا بود و بابا عاشق این اسم شد.یه چیز جالب در مورد اسمت این بود که من وقتی سال دوم  دبیرستان بودم یه دبیر تاریخ داشتم که اسم دخترش یسنا بود من همونجا از این اسم خیلی خوشم اومد و گوشه کتابم نوشتمش و تو رویاهای دخترانه اون دورانم اسم دخترم رو گذاشتم یسنا!!!!بعدها که خاله سحر این اسم رو پیشنهاد داد دیدم به کلی از یادم رفته بود!

هیچ وقت فراموش نمیکنم آخرین باری که از طریق سونوگرافی دیدمت کامل شده بودی امکان نداره اون صورتی رو که توی صفحه مانیتور دیدم فراموش کنم،همین چشمها ،همین صورت ،همین لبها،همین چونه سوراخ!!!!وقتی برای بابا و خاله ها تعریف کردم بهم میخندیدن و میگفتن "آخه تو سوراخه چونشو از کجا دیدی؟" قرار شد من صورتت رو نقاشی کنم تا وقتی به دنیا اومدی باهات مقایسه کنیم .

دخترم اوایل وقتی تو دلم تکون میخوردی یه حس ترس عجیبی داشتم ولی بعدها اینقدر منتظر میموندم تا تکون بخوری و کلی با این کار خوشحالم میکردی.اواخر همیشه تکونهات رو میشمردم ...

هرچی به روزهای آخر نزدیک میشدیم یه حس گنگی داشتم نه نگران بودم نه آروم بودم مثل کسی که نمیدونه چی میخواد به سرش بیاد یه لحظه شاد بودم یه لحظه گریه میکردم ، یه لحظه میگفتم و میخندیدم یه لحظه دلم میگرفت و بهونه می آوردم...روزهایی که باید به خاطرشون از خیلی هاتشکر کنم از بابا از خاله ها و از همه بیشتر از ماجون

تو 9ماهی که مهمونم بودی سعی کردم تا جاییکه میتونم قران بخونم و توی نه ماه یکبار قران رو ختم کردم خیلی برای سلامتیت دعا میکردم و تنها چیزی که بهم آرامش میداد فکر خدا بود...

بالاخره روزی که باید میومدی از راه رسید ولی انگار دوست نداشتی از مامان جدا بشی چون دو روز از تاریخی که دکتر داده بود گذشت ولی از شما خبری نبود حتی با آمپول فشار هم مامان رو اذیت نکردی و نیومدی به این دنیا!!!!تا اینکه ساعت 20:30 بعد از تموم شدن اذان مغرب با سزارین به دنیا اومدی .

الان بعداز یک سال من خوشبخت ترین مامان روی زمینم شادیهام چند برابر شده و با داشتن تو زندگیم یه رنگ دیگه است.هر چند نگرانی ها و احساس مسئولیتی که دارم گاهی وقتها باعث دلشوره ام میشه ولی تمام اینها به خاطر خوشبختی و سعادت گل خوشگلمه...

دخترم هیچوقت خدا رو فراموش نکن و به یاد داشته باش که تو همیشه میتونی روی دو تا دوست خوب حساب کنی :مامانی و بابایی....


تاریخ : 29 خرداد 1392 - 17:23 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 869 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

مدل خواب یسنا

مدل خواب یسنا

بیشتر از یک ماهه که عادت کردی و این مدلی میخوابی درست مثل بابایی...هر کاری میکنم بازم برمیگردی روی شکمت و پاهاتو جمع میکنی آخه این یعنی چی؟؟؟؟؟
تاریخ : 28 خرداد 1392 - 00:53 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1344 | موضوع : فتو بلاگ | 17 نظر

عروسک مامانی

عروسک مامانی

خودت هم یه عروسک کوچولوی خوشگلی عزیزکم ....
یه فرشته کوچولو...
تاریخ : 28 خرداد 1392 - 00:50 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 3806 | موضوع : فتو بلاگ | 7 نظر

بالاخره حاجی بابا اومد

بعد از نزدیک 45روز بالاخره حاجی بابا از سفر کربلا اومد.خیلی دلش برای شما تنگ شده بود هرچند که شما با دیدنش حسابی غریبی کردی .ولی از اونجاییکه خیلی دختر مهربونی هستی بعد از ساعتی یواش یواش یخت آب شد و شروع کردی به بازی. بوسیدیش و بابارو کلی خوشحال و ذوق زده کردی.آفرین دختر خوبم...خیلی دوست دارم مامانی اینو بدون که هم ماجون و باباجون،هم مامان آذر و حاجی بابا همگی خیلی دوست دارن و تو باید قدر محبتهاشون رو بدونی و وقتی بزرگ شدی این روزها رو جبران کنی و یه دختر خوب و مهربون براشون باشی منم به وجود نازنینی مثل تو افتخار میکنم و روزی هزار بار خدا رو شکر ....


تاریخ : 28 خرداد 1392 - 00:43 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 866 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

طالقان و خونه باباحاجی

طالقان و خونه باباحاجی

مامانی این گلسرهایی که به موهات زدی شکل شکلاتن.منم وقتی کلاس سوم ابتدایی بودم درست شبیه اینها رو داشتم و معلمم اسممو گذاشته بود خانم شکلاتیان!این گلسرت رو هم ماجون به یاد اون روزها برات گرفته ....
طالقون خوش بگذره خانم شکلاتیان!!!!
تاریخ : 28 خرداد 1392 - 00:40 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1022 | موضوع : فتو بلاگ | یک نظر

عجب دختر درسخونی

عجب دختر درسخونی

خواهش میکنم قابل شما رو ندارن.آماده اند برای پاره شدن!!!!!!
تاریخ : 28 خرداد 1392 - 00:38 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 2763 | موضوع : فتو بلاگ | یک نظر

بد خوابی و لاک پشت زرد

دختر مامان چند شبه که خوب نمیخوابی ،نمیدونم چرا راحت نیستی .شاید دندونهات داره اذیتت میکنه آخه لثه هات بدجوری ورم کرده .نازی عزیزم خیلی ناراحتم مدام از خواب بیدار میشی و تا شیر نخوری خوابت نمیبره.کاری از دستم بر نمیاد فقط میتونم برات دعا کنم تا دندونهات راحتتر بیرون بیان و یسنا جونم دیگه اذیت نشه .یاد نوزادیات افتادم اون شبها هیچوقت یادم نمیره هر شب تا ساعت 2 بیدار بودی و من و بابایی با هزار تا دوز وکلک شما رو میخوابوندیم میدونی چطوری؟ با سشوار!!!!آره مامانی فقط با صدای سشوار خوابت میبرد و هر شب سشوار تقریبا"تا صبح روشن بود!!!!!.راستی دیروز رفتیم بیرون خرید به یه مغازه اسباب بازی فروشی رسیدیم دیدم خیلی ذوق کردی و اسباب بازیهارو تماشا میکنی ،منم که دیدم چند شبه داری با بیخوابی و درد دندون درآوردن سر میکنی پیش خودم گفتم بگذار خوشحالت کنم،گفتم باشه دختر مامان هرکدوم رو که دوست داری بردار تا برات بخرم ولی وروجک خانم هول شده بودی و نمیدونستی که کدوم رو انتخاب کنی هر کدومی رو که برمیداشتی  و من میگفتم باشه مامان همین؟سریع میگذاشتی زمین و میرفتی سراغ یکی دیگه خلاصه کلی مارو معطل خودت کردی و آخر سر یه لاک پشت کوکی زرد برداشتی .آخه میدونی تو عاشق رنگ زردی و هر چیز زردی تو رو جذب میکنه.خیلی از خریدت راضی بودی و کل شب کار من شده بود کوک کردن اون لاک پشت بیچاره و کار تو شده بود دنبالش دویدن و از ذوق دست زدن ...


تاریخ : 26 خرداد 1392 - 18:52 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1631 | موضوع : وبلاگ | 6 نظر

عروسی

دختر قشنگ مامان چند روز پیش عروسیه پسر داییه بابا بود.نمیدونی چقدر خوشگل شده بودی و از دیدن عروس و داماد چقدر ذوق میکردی حسابی رقصیدی و با این کارهات باعث تعجب همه شده بودی چیزی که برات خیلی جالب بود رقص نور بود.نمیدونم پیش خودت چی فکر میکردی ولی با انگشتات نور هارو از روی زمین مثلا"جمع میکردی و میگذاشتی روی سرت!!خلاصه شب خوبی بود و با شیطنتهای تو قشنگتر هم شده بود اونقدر خسته شده بودی که توی بغلم خوابت برد.انشا الله یه روزی خودت عروس میشی و لباس عروس میپوشی یعنی من اون روز رو میبینم دارم تصورت میکنم واااااااااای خیلی خوشگل میشی مامانی از فکرش هم گریه ام گرفت .........بوس بوس واسه دختر مامان                                                                                                                                


تاریخ : 26 خرداد 1392 - 16:53 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1725 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر