یسنا

یسنا جان تا این لحظه 12 سال و 19 روز سن دارد

دختر مامانی و یه روز خوب تو پارک

یه عالمه بوس خوشگل واسه عزیز دل مامانی.....


تاریخ : 30 مرداد 1392 - 09:27 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 4278 | موضوع : وبلاگ | 25 نظر

عشق مامانی.....

دختر قشنگم سلام

چند روزیه که وقت نکردم باهات حرف بزنم آخه یه عروسی درپیش داریم و سرم یه کمی شلوغه ولی تو همچنان به شیطنتهات ادامه میدی و هر روز بامزه تر میشی.تازگیها وقتی داری شیر میخوری ،مخصوصا نیمه شبها ،حتی وقتی که خوابت برده وقتی در گوشت میگم مامانییی بسه دیگه !مامانی خسته شد!سریع شیر خوردنت رو قطع میکنی و یه بوس میکنی و بعد برمیگردی به پهلو و میخوابی ...الهی قربونت برم که اینقدر قدرشناسی و اینجوری از مامانی تشکر میکنی.

قبلا وقتی نیمه شبها از خواب بیدار میشدی شروع میکردی به گریه کردن و اینجوری مامانی رو صدا میکردی ولی جدیدا وقتی از خواب بیدار میشی اول یه چند تا نق کوچولو میزنی و بعد شروع میکنی به صدا کردن من و میگی :مامانی ،مامااانی....منم که کلی کیف میکنم و میام در اتاقت می ایستم و چند بار گوش میکنم ....نمیدونی چه مزه ای داره....

شدیدا هوای منو داری و اجازه نمیدی کسی به من چیزی بگه!!!تا میبینی ناراحتم سریع میای پیشم و پشت سر هم میگی: مامااانی و بعد تو هم شروع میکنی به گریه کردن ،جااااانم

چند روز پیش پام خورد به لبه کابینت و کلی خون اومد بمیرم مامانی کلی گریه کردی و پانسمان پامو بوس میکردی عاشقتم...

 وقتی از شما میپرسم که اسم بابایی چیه ؟ با یه صدای ظریفی میگی:علییییی....

باباجون برات یه عینک قرمز خریده شما هم خیلی دوستش داری و مرتب میگی :عینک ...اولین باری که گفتی عینک همه از تعجب فقط به هم نگاه میکردیم!!!!!

روزی چند بار هم باید برات نانای بذارم تا شما برقصی فقط هم چند تا اهنگ خاص رو دوست داری و حتما باید با همونها برقصی!!!

دیشب مدام میرفتی پیش بابایی و یه چیزهایی میگفتی بابایی هم متوجه نمیشد که شما چی میخوای خلاصه اومدی دست به دامن من شدی منم نمیفهمیدم چی میگی آخر سر بهت گفتم برو اون چیزی رو که میخوای بیار تا بهت بدم ...فدات شم الهی شما هم سریع رفتی سراغ جانماز و شروع کردی به نماز خوندن  جالب اینکه تمام جزئیات نماز رو هم به جا میاری رکوع میکنی ،قنوت میگیری،سجده میکنی البته موقع سجده دراز میکشی!زیر لب هم یه چیزهایی میگی....

فدای تو و این اداهای خوشگلت بشم من،الان هم داری بهونه میگیری و مدام میگی مامانی ددر ....بقیه شیرین کاریهات باشه برای بعد ...بریم حاضر بشیم و بریم ددر.....


تاریخ : 22 مرداد 1392 - 20:42 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1686 | موضوع : وبلاگ | 31 نظر

ماجراهای یسنا و کتابخانه

دختر خوشگلم هفته پیش شنبه با خاله سحر رفتیم کتابخونه نمیدونی چه ذوقی کرده بودی . وقتی رسیدیم اونجا به مسئولهای کتابخونه گفتم کوچیکترین عضو کتابخونتونو آوردم ،دورت حلقه زده بودن و خیلی ازت خوششون اومده بود.چند تا از عکسهاتو برات یادگاری میذارم تا خاطره اولین باری که رفتی کتابخونه برای همیشه زنده بمونه...

این از کارت عضویت یسنا:

اینجا هم اتاق کودک کتابخونه:

بله خوب مطلب مهمی توشه!!!!باید درموردش فکر کنه...

حالا میتونه نظرش رو بگه....

اینهم کتابهایی که به امانت گرفتی .کتاب آبیه رو خودت انتخاب کردی و اون یکی رو هم من برات انتخاب کردم خیلی دوستشون داری:

بعدش هم یه سر با هم رفتیم دانشکده:

قربون دختر نازم برم که تو همه چی تکه......


تاریخ : 14 مرداد 1392 - 01:09 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 3498 | موضوع : وبلاگ | 34 نظر

هیس! نی نی لالا کرده....

لالا لالا گل یاسم ... بخواب دریای الماسم ... ببین امشب که مهتابه ...گل و پروانه هم خوابه...

بده دستهاتو تو دستم ...کنار تخت تو هستم ...برایت قصه میخونم ...تویی نوردو چشمونم ...

لالا لالا لالایی ببین خواب طلایی...

 


تاریخ : 12 مرداد 1392 - 01:12 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 5475 | موضوع : وبلاگ | 22 نظر

التماس دعا

                                      

خدایا

رمضان ماه مهمانی توست

سفره ات هر روز سال پهن بوده است

ولی این روزها پذیرایی جور دیگری است

از خوان گسترده ات چشم و دلی سیر میخواهم

شکم سیر را هر روز قبل از رمضان هم مرحمت نموده ای...


تاریخ : 09 مرداد 1392 - 00:32 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1189 | موضوع : وبلاگ | 8 نظر

نفس مامانی....

سلام مامانی

چند روزه که میخوام از شیرین کاریهات برات بنویسم هر روز که میگذره بیشتر وبیشتر شیطون میشی و کارهای بانمکتری انجام میدی چند روز پیش دم دمهای عصر بود که شروع کردی به گریه تا 20دقیقه گریه میکردی و من نمیفهمیدم که چی میخوای هر کاری که بگی کردم تا آرومت کنم ولی نشد خلاصه با اعصاب خورد نشستم روی مبل و گفتم مامانی من که متوجه نمیشم شما چی میخوای خودت بهم بگو ....تا اینکه اومدی مثل یه فرشته معصوم نشستی پایین پاهام و دستهاتو گذاشتی روی پاهامو با یه صدای ظریف و خواستنی گفتی:پاااارچ....الهی بگردم مامانی گریه ام گرفته بود دلت پارک میخواست عزیزم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بعد از هزارتا ماچ سریع حاضرت کردم و بردمت پارک اون روز افطاریه بابایی دیر شد!!

وقتی دلت شیر میخواد اول منو میبوسی و مقدمه چینی میکنی منم میفهمم چی میخوای ولی ازت میپرسم چی میخوای؟؟؟تو هم فوری میگی دییک واین یعنی شیر !!!!!!!

یاد گرفتی با قابلمه هات غذا درست میکنی و تا دو ساعت به من غذا میدی و من حتما باید بگم :به به به به ااااام وگرنه شما شاکی میشی.

عاشق خوردن سیب هستی و یه جوری سیب رو میخوری که هیچ اثری ازش نمیمونه حتی هسته هاش!!!!!

وقتی من دارم گردگیری میکنم شما هم یه دستمال برمیداری و مثل من همه جا رو گردگیری میکنی چند روز پیش داشتی شیشه کمدت رو پاک میکردی بگذار من قربونت برم دیگه!!!!

از رقصیدنت که دیگه نگو همه هاج و واج میمونن وقتی تو میرقصی از کجا یاد گرفتی شیطونک...

نمازت هم که سر وقت میخونی تا اذان میگه یه مهر برمیداری و شروع میکنی به سجده کردن و خیلی بامزه زیر لب هم یه چیزهایی میگی ...

یکی از کارهایی که من عاشقشم اینه که وقتی چیزی رو ازت میخوام و برام میاری تا میدی به دستم سریع به جای من میگی نچچچچچی و این یعنی مرسی...

خلاصه که دختر مامان که نیست نفس مامانیه ....

تا بعد....


تاریخ : 05 مرداد 1392 - 18:29 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1380 | موضوع : وبلاگ | 24 نظر

تو تمام زندگیه مامانی....

 

 

 


تاریخ : 30 تیر 1392 - 22:06 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 2279 | موضوع : وبلاگ | 36 نظر

پنجمین سالگرد ازدواج

یسنای خوبم

امروز پنجمین سالگرد ازدواج من و باباییه،پنج ساله که داریم با خوشی کنار هم زندگی میکنیم من زن خوشبختی بودم که با پدرت آشنا شدم.یاد اولین دیدارمون توی شرکتی که من کار میکردم هیچوقت یادم نمیره من و بابایی همکار بودیم برای یه مدت کوتاه ولی همون مدت کوتاه کافی بود تا ما رو برای یک عمر کنار هم نگه داره.

امسال یکی از بهترین روزهای زندگیمونو با تو جشن میگیریم و بودن تو کنار ما دلیل دیگه ای میشه برای خوشبختی بیشتر،دختر قشنگم بیا با هم دعا کنیم تا این خوشبختی سالهای سال ادامه داشته باشه و ما با هم در کنار هم با سلامتی و سعادت زندگی کنیم .

خدایا به خاطر تمام خوبیهات و به خاطر تمام لطفی که به ما داشتی ازت ممنونیم و همیشه تورو به خاطر بزرگیت شکر میکنیم و از اینکه هیچوقت توی هیچ شرایطی مارو تنها نمیگذاری سپاسگذاریم...

                                         


تاریخ : 23 تیر 1392 - 21:53 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 2058 | موضوع : وبلاگ | 16 نظر

چه خوبه تو رو دارم....

عزیز دل مامانی الان که دارم اینها رو برات مینویسم شما 2ساعته که خوابیدی!!!! هیچوقت توی روز اینهمه نمی خوابی و من کلی تعجب کردم از دیروز یه کم حال نداری،دیروز صبح ساعت 7 از خواب که بیدار شدی نمیدونم چرا ولی حالت بهم خورد و خیلی هم ترسیدی.تا حالا این اتفاق برات پیش نیومده بود.بعد از اینکه آرومت کردم دلت نمیخواست از بغل من بیرون بیای و مدام منو میبوسیدی و مثل همیشه میزدی روی سینه ات یعنی جان جان ....جیگرم کباب شده بود تا شب همینطور بهونه میگرفتی ولی خدا رو شکر چیز مهمی نبود و تا آخر شب دیگه حالت بد نشد.عصری بردمت پارک تا یه کم حال و هوات عوض شه.امروز هم از صبح با اسباب بازیهات بازی میکردی و 2ساعت پیش خوابیدی مثل یه فرشته کوچولو ....خدا رو شکر که تو رو دارم دختر مامانی بیدار شو دیگه حوصله ام سر رفت!!!!اگه بدونی چه بلایی سر اتاقت آوردی هرچی توی کمدت بود ریختی بیرون و هر کی ندونه فکر میکنه زلزله اومده ....

با تمام این حرفها چه خوبه تو رو دارم....


تاریخ : 20 تیر 1392 - 17:35 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1049 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر