یسنا

یسنا جان تا این لحظه 12 سال و 6 روز سن دارد

مهربان کوچکم

یسنای نازم

دیروز خونه ماجون بودیم که یه جوجه یاکریم راهشو گم کرد و اومد توی خونه و نشست رو آرک آشپزخونه ماجون .شما اول با دیدنش ذوق کرده بودی و یکسره میگفتی :جوجو...ولی اون طفلکی خیلی ترسیده بود و شروع کرد به پرواز ولی چون راه خروجش رو پیدا نمیکرد خودش رو به اینور اونور میزد اینجا بود که باباجون برای اینکه یه وقتی نترسی بغلت کرد دلم براش میسوخت خلاصه بابا جون کمکش کرد و فرستادش بیرون تا اخر شب مدام آرک آشپزخونه رو نشون میدادی و میگفتی:کبوت رفت ...منظورت کبوتر بود!

امروز هم من زودتر از بقیه روزها از خواب بیدار شدم، فکر کنم هوای پاییزی بدجوری داره با احساساتم بازی میکنه، همیشه پاییز رو دیوانه وار دوست داشتم به خاطر رنگهای قشنگش، به خاطر هوای تازه اش و به خاطر بوی مدرسه اش ...حتما خیلی از مامانهای هم سن من این بو رو تجربه کردن ...جونم برات بگه عزیز مامانی اولین کاری که کردم یه سری به اتاق شما زدم از دیشب نگران بودم که نکنه دیدن اون جوجه یاکریم روت تاثیر گذاشته باشه آخه تا یادت میافتاد چشماتو ریز میکردی و انگار که ناراحت بشی در موردش به زبون خودت حرف میزدی...ولی دیدم چقدر معصومانه خوابیدی ...و بعد اومدم بالای سر بابایی و دیدم هرچند که دیگه بابایی بچه نیست ولی راستشو بخوای اون هم معصومانه خوابیده بود ...رفتم پشت پنجره و بیرون رو نگاه کردم هنوز کسی تو کوچه و خیابون نبود ومن هنوز به شما دوتا فکر میکردم یه شادیه خاصی داشتم و یه لبخند بی اراده روی لبهام نشسته بود ...چقدر شبیه هم بودید...احساس خوشبختی میکردم به خاطر داشتن شما...راستش رو بخوای یه آرزویی کردم ،از خدا خواستم تا دنیا دنیاست نعمت سلامتی رو از هیچ خونه ای نگیره و تا دنیا دنیاست مهربونی رو بهمون یاد بده تا نکنه از یاد ببریم که ما به همین مهربونیهاست که زنده ایم ...و تا دنیا دنیاست هیچ کوچولویی راهشو گم نکنه تا مجبور نباشه اینجوری خودش رو برای رهایی به آب و آتیش بزنه...!!!!

دختر قشنگم

تو عجیب مهربونی و عجیبتر زیبا، کاش یاد بگیری که درونت هم باید زیبا باشه و این دست خود ما آدمهاست هیچ فکر کردی چرا آدمها وقتی خوابند معصومند؟چه بزرگ باشند و چه کوچیک؟ فکر کنم به این خاطر که توی خواب تمام ادمها به ذات خداییشون برمیگردن و تمام اون چیزهایی که ازشون یه آدم بد میسازه رو توی بیداریهاشون جا میگذارن...

کوچولوی مهربون من

قلبت رو عادت بده به خوب دیدن،خوب شنیدن و خوب موندن ...این نهایت آرزوی منه ...آرزوی مادری که تمام زندگیش دخترشه


تاریخ : 04 مهر 1392 - 14:30 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1388 | موضوع : وبلاگ | 26 نظر

برای دختر کوچولو

سلام دختر کوچولوی مامانی

این روزها دلم میخواد یه کم بنویسم ،دلم میخواد حرف بزنم میدونی چیه؟خیلی وقته تو شدی سنگ صبورم ،چه حرفهایی که با هم نزدیم و چه رازهایی که به هم نگفتیم، یادت میاد به هم قول دادیم تا آخرش با هم باشیم و هوای هم رو داشته باشیم؟!...میدونی مامانی چند وقتیه که دلم برای خودم تنگ شده، برای اون دختر شیطونی که هر روزش رو با شیطنت شروع میکرد، کتاب میخوند، درس میخوند، زبان انگلیسیش رو تقویت میکرد ، ورزش میکرد میدونی مامانی یه پا ورزشکار بود واسه خودش مقام دوم بدمینتون استانی رو داشت!!!تا مرحله مربیگری شنا پیش رفت، پنج سال تمام ایروبیک کار میکرد، شعر میخوند و شعر حفظ میکرد...چه روزهایی که از صبح تا شب شعر میخوندم و حفظ میکردم تو یه دوره ای تمام دغدغه ام این بود که کتاب حافظ رو حفظ کنم...الان کتاب حافظم خیلی وقته که داره خاک میخوره و من خیلی وقته که نخوندم:مسلمانان مرا وقتی دلی بود ....که با وی گفتمی گر مشکلی بود...به گردابی چو میافتادم از غم ...به تدبیرش امید ساحلی بود...

یا کتاب سعدی وقتی میخوندم:ای ساربان آهسته ران ...کارام جانم میرود ...وان دل که با خود داشتم ...با دلستانم میرود...یادمه وقتی هر بیت از هر شعری رو میخوندم پر میشدم از احساس و شروع میکردم به خیالبافی!!!چقدر کتاب خوندم و الان چند وقتیه که کلا از همه چیز دور شدم ...بهتر بگم از خیلی چیزها دور شدم و به خیلی چیزها نزدیک...دیگه اون دختر پر احساس هیجانی نیستم که با یه بیت شعر گریه میکرد و با یه لبخند شاد اطرافیان از ته دل میخندید. الان بزرگ شدم ،خانم شدم ،خنده های بلند از ته دل جاشون رو به لبخندهای آروم دادن اون احساسات دخترانه جاشون رو به دل نگرانی های مادرانه دادن ...و من باید اعتراف کنم که در تو حل شدم از همون روزیکه فهمیدم هستی و توی دلم داری رشد میکنی یه دفعه یه چیزی در من عوض شد فهمیدم که باید مراقبت باشم! فهمیدم باید نگرانت باشم! فهمیدم که قراره تمامه زندگیم باشی! فهمیدم که از این به بعد باید بهترین و زیباترین شعرها رو توی کتاب چشمهای تو بخونم! فهمیدم که با تو باید شاعر بشم! فهمیدم که با تو باید زندگی کنم و چه حس قشنگی بود حس مادری...اگه اون 9ماه و نه روز رو به این یک سال و چهار ماهی که به دنیا اومدی اضافه کنی میشه عمر جدید من ...

آره دختر کوچولوی مامانی ...حالا که گاهی اوقات فارغ از خستگی های روزانه و مشغولیتهای فکری ،ذهنم رو آزاد میکنم و خوب به تو و دنیای اطرافم فکر میکنم میبینم هنوز هم دارم شیطنت میکنم فقط برای اینکه تو بخندی، میبینم هنوز آتشفشان احساسم به یمن حضور تو... فقط شکل همه چیز عوض شده و من به خاطر تمام مهربونیهات و به خاطر معصومیت عجیبت و به خاطر حس غروری که به من دادی یه تشکر بهت بدهکارم...

متشکرم دختر کوچولوی مامانی...نچچچچچیییییی


تاریخ : 01 مهر 1392 - 16:00 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 2062 | موضوع : وبلاگ | 33 نظر

دنیای شاد من

دختر زیبای من

بودن تو یه دنیا شادی برام به همراه داره پس همیشه باش و همیشه برام شادی بیار ...

من فدای تو و چشمای قشنگت و اون لبهای پفکیت...


تاریخ : 30 شهریور 1392 - 03:34 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1529 | موضوع : وبلاگ | 28 نظر

شکر خدا

دختر نازم سلام

دیروز تولد امام رضا بود پارسال 30شهریور ما همراه یه نی نیه ناز مشهد بودیم...چه حس خوبی بود اینکه این بار به همراه یه فرشته کوچولو رفته بودیم پابوس امام .امروز داشتم خاطراتم رو مرور میکردم وقتی هنوز به دنیا نیومده بودی و من و بابا به داشتنت فکر میکردیم یکی از شبهای قدر که مراسم احیا از تلویزیون و حرم امام رضا پخش میشد من از صمیم قلبم تورو از خدا خواستم و نذر کردم که اولین سفر ببرمت پیش امام رضا...همون ماه رمضون خدا تو رو تو دل مامانی گذاشت و وقتی4.5 ماهه بودی نذرمون رو ادا کردیم و رفتیم مشهد برای عرض ادب...

امام رضا منو خیلی دوست داره یا حداقل من دلم به این خوشه که آقا منو دوست داره من زیاد رفتم مشهد ولی اولین باری که با بابایی رفتم اونجا انگار همه چیز یه جور دیگه بود و برام یه جلوه دیگه ای داشت ولی وقتی 3تایی رفتیم حرم و من تو رو که یه نی نیه کوچولو بودی رو بغلم گرفته بودم و میرفتم به طرف ضریح انگار قلبم داشت از سینه در میومد...

یسنا دختر قشنگم دوست دارم و برات از خدای مهربون بهترینها رو آرزو میکنم و به خاطر تمام حسهای قشنگی که به من دادی ازت ممنونم ...به زن بودنم افتخار میکنم و خوشحالم که مسئولیت تربیت یه زن به عهده منه، سخته ولی شیرینه .

میبوسمت عزیزم و ایمان دارم تو یکی از بهترین آفریده های خدایی،یه فرشته ،یه دختر،یه زن ،یه مادر از جنس خدا....


تاریخ : 27 شهریور 1392 - 20:08 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1316 | موضوع : وبلاگ | 22 نظر

عشقم نفسم جونم...

سلام دختر مامان

احوال وروجک خانم؟!خوبی مامانی؟این چند روز یه کم فین فینی شده بودی ،ولی شبیه سرماخوردگی نبود فکر کنم مثل مامانی حساسیتی شده بودی...ولی خدا رو شکر الان بهتری...

آخه تو خودت بگو من از دست شیرین کاریهای شما چیکار کنم؟؟؟چرا اینقدر قنددوست داری البته الان دیگه نمیخوری راستشو بخوای دوست داری بخوری ولی از اونجاییکه میدونی من ناراحت میشم نمیخوری در حال حاضر عاشق این هستی که رو هوا قند رو بزنی و سریع به دورو بریهات نگاه میکنی و برای اینکه کسی بهت چیزی نگه میگی مامانی...یعنی میخوام بدمش به مامانی و میاری میدی به من!!!!

چند روزی میشه که داری جمله سازی میکنی...صبحها که از خواب بیدار میشی و میبینی بابایی نیست میگی: بابایی رفت...جدیدا هم به بابایی میگی :بابا علیییی...که با این کارت بابایی رو دیوونه میکنی!

تو یکی از کتابهات عکس نی نی و مامان و باباشه ،کار ما هم اینه که 2ساعت تمام یکسره بگیم این کیه؟شما بگی: مامانی... این کیه؟ باباعلی... این کیه؟ من!

راستی مامانی یه چیز بامزه !!!!دیروز موهاتو دم اسبی بسته بودم واااااااااای نمیدونی چقدر جیگر شده بودی و خوردنی...

به اتاقت هم میگی :ااات ...ومن باید شما رو ببرم تو اتاقت و تمام عروسکها و اسباب بازیهاتو بریزم وسط اتاق تا شما باهاشوت بازی کنی...البته که زحمت مرتب کردن اتاق هم با بنده است...

اینهم لچکیه که ماجون برات خریده خیلی بهت میاد عشقم.


تاریخ : 24 شهریور 1392 - 19:00 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 2027 | موضوع : وبلاگ | 23 نظر

معصومترین ستاره...

دختر قشنگم با یک روز تاخیر روزت رو بهت تبریک میگم و برای تو و تمام دخترهای دنیا بهترین ها رو ارزو میکنم...این چند روز کلی بزرکتر شدی با هر چیزی که موافق نباشی خیلی قاطعانه میگی :نه!!!!و البته دستت رو هم تکون میدی...

وقتی ازت میپرسم که من مامانیه کی ام؟دستت رو میزنی روی سینه ات و میگی :من!

وقتی دارم با کسی صحبت میکنم مشغول هر کاری که باشی میای دست منو میگیری و به طرف مقابل میگی :نه مامانیه من!!!الهی قربونت برم

وقتی میگم مامانی سرم درد میکنه ،سریع میای و منو میبوسی ،منم میگم آخی سرم خوب شد اونوقت میخندی و چند بار دیگه منو بوس میکنی...با این کارهات باعث شدی حسودیه بعضی ها گل کنه!!!!

عاشق گوشیه تلفن و موبایلی ،وقتی میدم دستت شروع میکنی به شماره گرفتن و با خودت میگی :نه ،شیش...الهی فدات بشم داری شمردن یاد میگیری؟!

وقتی کار بدی میکنی ،البته شما هیچوقت کار بد نمیکنی منظورم شیطنت بود وقتی شیطنت میکنی میای پیش من لبت رو گاز میگیری و چند تا نچ نچ میکنی تا من خنده ام بگیره!!!

عاشق بالا رفتن از مبلها و میزها و صندلیها هستی وقتی هم نمیتونی از چیزی بالا بری میای دست منو میگیری و میگی :بالا ...تا من بگذارمت بالا

وقتی میگم اسم عمو چیه ؟میگی:احمد...

عاشق بستنی هستی و حتما باید هر روز بستنی بخوری چند روز پیش دست منو گرفتی و بردی سمت یخچال منم بغلت کردم و در یخچال و باز کردم تا ببینم چی میخوای ولی شروع کردی به گریه و گفتی:نا... و بعد در فریزر رو نشون دادی تازه اونموقع فهمیدم که بستنی میخوای...قربون بستنی خوردنت هم بشم که از هولت نمیدونی چطوری بخوری...

خیلی دوست دارم عزیزم برات یه دنیا خوبی آرزو میکنم بخند تا من هم بخندم...


تاریخ : 18 شهریور 1392 - 03:46 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1921 | موضوع : وبلاگ | 23 نظر

تنها بهونه زندگی...

دختر خوشگل مامانی اینهم از یه روز خوب دیگه که با بودن تو برام رقم خورد .با تو هر روز بهترین روزه ...

برات دنیایی به سادگیه بچگی و به زیباییه رویاهای کودکی آرزو میکنم ...

عزیز دل مامانی همیشه شاد باشی....بووووووس واسه تنها بهونه زندگیم

 


تاریخ : 09 شهریور 1392 - 18:52 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 3371 | موضوع : وبلاگ | 57 نظر

یسنا تو این چند روز...

سلام مامانی

خوبی بامزه مامان؟الان ساعت 11صبحه و شما فقط نیم ساعته که از خواب بیدار شدی !!!دیشب بر خلاف تمام شبها خیلی خوب خوابیدی و اصلا بیدار نشدی ولی عادت کردی و تا ساعت 10 صبح میخوابی...نمیدونم خوبه یا بده؟شاید باید عادت بدم که زودتر از خواب بیدار شی...

به هر حال مامانی چند روزه که یاد گرفتی و با مداد در و دیوار رو خط خطی میکنی،آخه این چه کاریه میدونی که چقدر بابایی روی این کار حساسه ...چند روز پیش خونه ماجون دیدیم صدایی ازت در نمیادو واسه خودت مشغولی وقتی اومدیم سراغت دیدیم بله دخترمون مشغول خط خطی کردن سرامیکهاست وقتی با عصبانیت ازت پرسیدم داری چیکار میکنی؟گفتی:چش چش ابرو ...الهی قربونت برم داشتی چش چش ابرو میکشیدی!!!! خاله ها هم نگذاشتند که اون قسمت رو تمیز کنیم تا چند روز همونطور مونده بود و دلشون نمیومد که پاکش کنند.خاله سحر دیروز برات یه دفتر نقاشی خرید با یه مداد که روی سرش یه زنبور داره تا 11 شب کارمون شده بود چش چش ابرووو.....

قربونت برم که روی تمام وسایل خونه خودمون و خونه ماجون و مخصوصا روی من احساس مالکیت داری نمیگذاری کسی حتی  با من روبوسی کنه یا حتی نمیگذاری تنها برم تو اتاق کسی بدو بدو میای و دستم رو میگیری و میگی :مامانی نه!!!!

وقتی داری شیر میخوری نازت میکنم و باهات حرف میزنم و میگم که مامانی دوست دارم ...اونوقت در همون حال یه نگاه خوشگل به من میکنی و میخندی و یه نفس عمیق میکشی مثل اینکه خیالت راحت شده باشه ..

باید روزی چند بار به هم عشق بدیم !!!وقتی بهت میگم مامانی بیا به هم عشق بدیم میای بغلم میکنی و سرت رو میگذاری روی شونه ام و اینجاست که من بیشتر و بیشتر عاشقت میشم ...

دختر مودب مامانی وقتی کسی کاری برات انجام میده و یا حتی وقتی خودت چیزی رو به کسی میدی میگی:نچی....و این یعنی مرسی ولی گاهی وقتها اینقدر از این کلمه استفاده میکنی که میری رو مخ!!!مثلا چند روز پیش توی فروشگاه هرچی فروشنده میداد میگفتی نچی!!!وقتی هم میخواستیم از فروشگاه بیایم بیرون رو کردی به فروشنده و گفتی نچی!!وقتی سوار تاکسی میشیم میگی نچی...وقتی از تاکسی پیاده میشیم میگی نچی ...

مامانی دیگه وقت ندارم دوباره برمیگردم...نچی...


تاریخ : 06 شهریور 1392 - 19:30 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1193 | موضوع : وبلاگ | 22 نظر

عروسی به روایت یسنا

این چند روز عروسی در عروسی بود و حسابی بهمون خوش گذشت 29 مرداد عروسیه نیلوفر، دختر خاله مامانی بود روز بعدش عروسیه میلاد نوه عموی ماجون بود .هر دو عروسی باشکوه برگزار شدند برای هر دوتاشون از صمیم قلب ارزوی خوشبختی میکنم.

اما بگم از یسنای وروجک که حسابی خوش گذروندو رقص ترکی رو به رقصش اضافه کرده !!!!خیلی جالبه وقتی بهت میگم ترکی برقص دستهاتو میگیری بالا و پاهاتو محکم میکوبی زمین الهی قربونت برم....راستی از اونجایی که مامانی داداشی نداره و فقط دوتا خواهر مهربون داره همیشه به امیررضا پسر داییم میگفتم داداش و قرار گذاشته بودم که بهت یاد بدم تا دایی صداش کنی با اینکه زیاد امیررضا رو نمیبینی ولی بعد از عروسی وقتی داشتیم عکسهارو تو کامپیوتر نگاه میکردیم تا به عکس امیررضا رسیدیم شما خیلی با ذوق گفتی: دااایییی.....نمیدونی چه حالی کردیم همگی مخصوصا عکس امیررضارو می اوردیم و شما دوباره میگفتی دااایییییی..

اینم چند تا از عکسهات:

اینم یسنا با نیما داداشی عروس:

فکر کنم تو این چند تا مراسم چندکیلو میوه خوردی قربون دختر خوش اخلاقم برم...

بیا برای تمام عروسها و دامادها دعا کنیم که همیشه شاد و خوشبخت باشند الهی امین...


تاریخ : 02 شهریور 1392 - 19:36 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 3557 | موضوع : وبلاگ | 35 نظر