یسنا

یسنا جان تا این لحظه 12 سال و 5 روز سن دارد

دوست دارم مامانی

دختر مامان چند روزه داری تلاش میکنی تا حرف بزنی سعی میکنی تا کلمات رو ادا کنی الهی قربونت برم ناناز مامان.از دور که زیر نظر میگیرمت میبینم داری با خودت تمرین میکنی ....چند تا کلمه به دایره لغاتت اضافه شده مثل توپ که البته شما بهش میگی بوپ!به هر چیز گردی میگی توپ دیشب کلی سر یه سیب زمینی با هم کلنجار رفتیم هر چی من میگفتم مامان این توپ نیست سیب زمینیه شما با اطمینان هر چه تمامتر میگفتی:نه بووووپ !!! یا مثلا" وقتی ازت میپرسم ببعی میگه؟سریع میگی ببببببع،گربه میگه؟سریع میگی مممممو،گنجشکه میگه؟با یه صدای ظریف میگی جکجک!!!!!تازه یاد گرفتی و توت رو هم میگی رنگ آبی رو یاد گرفتی ولی خوب به تمام رنگها میگی آبی!!!.دلت میخواد عین آدم بزرگها با من حرف بزنی...دیشب وقتی با گریه از خواب پا شدی تا اومدم سراغت و منو دیدی با یه صدای محکم و بلند گفتی آآآب ...قربونت برم که داری اینقدر زود بزرگ میشی........ولی دختر مامان اون باباییه نه ماما پس کی میخوای بگی بابا؟؟؟هنوزم مثل وقتی نوزاد بودی وقتی داری شیر میخوری تو چشمهای مامان نگاه میکنی یه چند لحظه ای شیر نمیخوری و وقتی من بهت لبخند میزنم شما هم میخندی و دوباره شروع میکنی به شیر خوردن .خیلی وقته یاد گرفتی با کنترل تلویزیون رو خاموش میکنی یا کامپیوتر رو روشن میکنی خلاصه دختر مامان تو هر روز داری بزرگتر میشی و خدا کنه که من مامان خوبی برات باشم....

دوست دارم مامانی مواظب خودت باش دختر باهوش من.

                                                                                     


تاریخ : 20 خرداد 1392 - 22:47 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 902 | موضوع : وبلاگ | 10 نظر

وروجک مامان

دختر خوبم دیشب رو نمیتونستی خوب بخوابی تا خوابت میبرد بعد از 5دقیقه از خواب میپریدی و میزدی زیر گریه نمیدونم خواب میدیدی یا به قول ماجون از خستگی خوابت نمیبرد.آخه چند روزه که خیلی شیطون شدی و آتیش میسوزونی .دیروز تا خونه ماجون خودت راه رفتی و نمیگذاشتی بغلت کنم دیگه حتی حاضر نیستی تو کالسکه بشینی.دیشب تو خواب دست میزدی و کلمه هایی رو که یاد گرفتی میگفتی هم خنده ام گرفته بود هم دلم برات میسوخت که راحت نبودی.خلاصه امروز صبح که از خواب بیدار شدیم من مشغول آماده کردن صبحانه بودم که دیدم خبری ازت نیست اتاقها رو گشتم دیدیم نیستی،اومدم تو پذیرایی دیدم جلوی مبل با یه حالت مظلومانه ای دراز کشیدی فکر کردم شاید خوابت برده باشه با کلی قربون صدقه رفتن بهت نزدیک شدم که دیدم یه صدایی داره میاد وقتی خوب دقت کردم دیدم بلهههههههههه!!!!!دختر مامان یه قند پیدا کرده و عین یه سنجاب بی سروصدا داره میخوره!تا منو دیدی اول یه لبخند از اون خنده های معروفت به من کردی و بعد با سرعت نور اومدی تو بغلم دلم نیومد چیزی بهت بگم .بهت گفتم باشه برو حالشو ببر ولی بار آخره ها.....

آخه تو از کجا میفهمی باید این کارها رو بکنی از الان داری سر مامان شیره میمالی ؟؟؟؟وروجک خانم.....


تاریخ : 19 خرداد 1392 - 19:52 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 743 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

تعطیلات و سفر به طالقان

آخر این هفته چند روز تعطیل بود و ما به همراه مامان آذر رفتیم طالقان.هوا عالی بود خیلی خنک بود و یه جورایی میشه گفت که سرد بود چون شبها مجبور میشدیم تا بخاری رو روشن کنیم.به خاطر بارون های فراوون امسال حتی تخته سنگها هم سبز شده بودن واقعا"زیبا بود.دختر مامان هم که طبق معمول با دیدن کل و آب و درخت و آسمون ذوق زده شده بودی و نمیدونستی چیکار کنی.یه روز هم به همراه خاله های بابا رفتیم کنار سد و تا عصری اونجا بودیم یه سری هم به مامان بزرگ بابایی زدیم.روی هم رفته تعطیلات خوبی بود و بهمون حسابی خوش گذشت. یه روز موقع خوردن نهار یه گربه اومد توی تراس و شما با دیدنش مثل فشفشه از جا پریدی و رفتی طرفش من از بابا خواستم تا جلوتو نگیره میخواستم عکس العمل دختر مامانو ببینم شما هم خیلی عادی رفتی و گربه رو بغل کردی اونهم اصلا"تکون نمیخورد اینجا بود که از بابا خواستم تا از گربه جدات کنه آخه میترسیدم که یه وقتی مریض باشه ولی از اینکه نترسیدی خوشحال بودم.فقط یه موضوعی منو ناراحت میکنه مامانی!آخه چرا با دیدن مردها غریبی میکنی و خودتو به من میچسبونی من دوست دارم با همه راحت ارتباط برقرار کنی نمیدونم این طبیعیه یا نه!؟بیا از خاله ها کمک بگیریم و ببینیم نی نی های اونها هم همینطورن؟؟؟؟خاله ها کمک میکنید؟؟؟؟؟؟


تاریخ : 18 خرداد 1392 - 00:00 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 2471 | موضوع : وبلاگ | 9 نظر

برای تک دخترم

دخترم !با تو سخن میگویم

گوش کن، با تو سخن میگویم:

زندگی در نگهم گلزاریست

و تو بر قامت چون نیلوفر

شاخه پر گل این گلزاری

من در اندام تویک خرمن گل می بینم

گل گیسو،گل لبها،گل لبخند شباب

من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم

گل تقوا،گل عفت،گل صدرنگ امید

گل فردای بزرگ،گل دنیای سپید

میخرامی و تو را مینگرم

چشم تو آینه روشن دنیای من است

تو همان خردنهالی که چنین بالیدی

راست،چون شاخه سرسبز و برومند شدی

همچو پر غنچه درختی،همه لبخند شدی

دیده بگشای و در اندیشه گلچینان باش

همه گلچین گل امروزند

همه هستی سوزند

کس به فردای گل باغ نمی اندیشد

آنکه گرد همه گلها به هوس می چرخد

بلبل عاشق نیست

بلکه گلچین سیه کرداریست

که سراسیمه دود در پی گلهای لطیف

تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک

دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک

تو گل شادابی

به ره باد مرو

غافل از باغ مشو

ای گل صد پر من!

با تو در پرده سخن می گویم

گل چو پزمرده شود جای ندارد در باغ

گل پزمرده نخندد بر شاخ

کس نگیرد ز گل مرده سراغ

دخترم با تو سخن میگویم!

عشق دیدار تو بر گردن من زنجیریست

و تو چون قطعه الماس درشتی کمیاب

"گردن آویز"بر این زنجیری

تا نگهبان تو باشم ز "حرامی"هر شب

خواب بر دیده من هست حرام

بر خود از رنج بپیچم همه روز

دیده از خواب بپوشم همه شام

دخترم ،گوهر من !

گوهرم ،دختر من!

تو که تک گوهر دنیای منی

دل به لبخند "حرامی "مسپار

دزد را دوست مخوان

چشم امید بر ابلیس مدار

دخترم،ای همه هستی من!

تو چراغی،تو چراغ همه شبهای منی

به ره باد مرو

تو گلی،دسته گل صد رنگی

پیش گلچین منشین

تو یکی گوهر تابنده بی مانندی

خویش را خوار مبین

آری ای دخترکم،ای به سراپا الماس!

از"حرامی "بهراس

قیمت خود مشکن

قدر خود را بشناس

قدر خود را بشناس....


تاریخ : 13 خرداد 1392 - 18:20 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 1455 | موضوع : وبلاگ | 7 نظر

دندان آسیاب

سلام دختر مامان،

دیشب که داشتم دندوناتو تمیز میکردم دیدم یه چیزی ته لثه هات داره برق میزنه خوب که دقت کردم دیدم وااااااااااای دندون آسیاب دختر مامان نیش زده!!!!هم تعجب کردم هم کلی خوشحال شدم به چه ذوقی به خاله سحر گفتم که دندون آسیاب دخترم در اومده ولی خاله سحر اصلا"تعجب نکرد و گفت:"از یسنا هیچ چیزی بعید نیست حتی اگه بگی که دندون عقلش دراومده!" راست میگه مامانی آخه تو کارهات یه کمی بزرگتر از سنته.به هر حال دندون آسیابت مبارک باشه ....الان 4 تا دندون بالا داری با یه دندون آسیاب سمت راست بالا دو تا دندون هم پایین داری.غذاهای خوشمزه خوشمزه بخوری تپلی بشی عسل خانم.                                                   

 

                                                        


تاریخ : 11 خرداد 1392 - 18:50 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 785 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

ماجرای یسنا و پستونک

دختر خوشگلم سه شب پیش که خوابیده بودی توی خواب پستونکت رو انداختی پشت  تختت و از اونجایی که تختت خیلی سنگینه و نمیشه تکونش داد نتونستم پستونکت رو بردارم.ولی یه پستونک دیگه داشتی و من پیش خودم فکر کردم که مشکلی پیش نمیاد و اونو میدم بهت .ولی مامانی این پستونک جدیدت برای دهن کوچولوت بزرگه و نمیتونستی بخوری یه مک که بهش میزنی پرتش میکنی روی زمین .خیلی نگران بودم از اینکه بهونه بگیری و نتونی شبها خوب بخوابی ،از طرفی هم تو این فکر بودم که حالا که این اتفاق افتاده کمکت کنم تا کلا" بذاریش کنار ،و الان سه روز و سه شبه که پستونک نخوردی .هر چند گاهی وقتها بهونه میگیری ولی شاید اینطوری بهتر باشه ،خلاصه مامانی الان بدجوری تو ترکی! چند روز دیگه طاقت بیاری کامل یادت میره عوضش مامانی قول میده برای دختر نازش یه جایزه خوب بگیره ...دوست دارم خوشگل مامان...

                                                               


تاریخ : 11 خرداد 1392 - 17:53 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 3442 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

یک خواهش عاجزانه

دختر خوبم،یسنای قشنگم ،

میخوام عاجزانه ازت خواهش کنم تا در صورت امکان کاری به سبد سیب زمینی وپیاز مامانی نداشته باشی.میخوام ازت خواهش کنم تا  کشوی آشپزخونه رو که من مجبورم روزی صد بار مرتب کنم به هم نریزی. دختر نازم تمنا میکنم تا اینقدر پشت تلویزیون نری و به سیمها و فیشها دست نزنی.دخترم میخوام ازت درخواست کنم تا اگه میتونی اینقدر کمد لباس مامانی رو به هم نریزی.دختر قشنگم مگه این کتابها و جزوه های مامانی چه کاری به کار شما دارند که این بلاها رو سرشون میاری ؟.عزیز دلم اینهمه اسباب بازی برای شما ساخته شدند آخه چرا کنترل و گوشی تلفن و موبایل؟؟؟؟؟مامانی مگه مزه ماست با قاشق چه فرقی با ماست با انگشت کوچولوت داره؟ یا اگه هیچ کدوم این کارها برات مقدور نیست خواهش میکنم بعد از هر خرابکاری اون جوری بهم نخند و خودت رو لوس نکن و دل مامانی رو نبر ،نیازی به بوس کردن نیست چون اینجوری بد جور احساس میکنم گوشهام دراز میشه!!!!!الهی مامانی قربونت بره....

ممنونم دختر کوچولوی مامان و بابا


تاریخ : 08 خرداد 1392 - 02:59 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 869 | موضوع : وبلاگ | 7 نظر

یه روز بارونی

   امروز بارون میبارید و من و دختر مامان داشتیم میرفتیم خونه ماجون.قربونت برم که تمام راه رو یکسره گفتی اااااااااب ب ب ب ب  .کلاهت رو هم که از توی کالسکه پرت کرده بودی بیرون و من مجبور شدم کلی راه برگردم تا برش دارم شیطون خانم....نشد که ببرمت پارک چون هوا بارونی بود ولی فکر کنم به تو هم اندازه من خوش گذشت هوا عالی بود مامانی....تازه امروز فهمیدم که میتونی با نی مایعات بخوری و کلی خوشحال شدم تا حالا امتحان نکرده بودم.  بووووووووووس                                                                                

                                                                                          


تاریخ : 07 خرداد 1392 - 22:46 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 830 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

یسنا و بوسه هاش

دختر خوشگلم خیلی وقته یاد گرفتی و مامان و بابا رو میبوسی ولی شیطونک خانم چند روزیه که هر کاری میخوای بکنی و میدونی که من ناراحت میشم برای اینکه دعوات نکنم اول یه لبخند ملیح میزنی و بعد با سرعت میای طرف من و شروع میکنی به بوس کردن آخه مامانی میدونی که من خنده ام میگیره و نمیتونم چیزی بهت بگم.منم میگیرم یه عالمه بوست میکنم ولی خوب مامانیه دیگه یه جوری سرت رو گرم میکنم تا تو یادت بره چه کاری میخواستی بکنی....تازه گیها خیلی بامزه شدی دیروز با من تمرین میکردی و من هر چیزی رو بهت میگفتم پیدا میکردی و میدادی به من بعدش هم کلی ذوق میکردی و دوباره میخواستی یه چیز دیگه ازت بخوام .تو دختر باهوشی هستی و من خیلی دوست دارم بوووووووووووس.


تاریخ : 07 خرداد 1392 - 21:01 | توسط : مامان یسنا | بازدید : 754 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید